الف)درنهایتِ فهمِ بی نهایت انسانانسان به عنوان یک مُفکر یعنی کسی که میتواند فکر کند و درباره ی موضوع فلسفه ی زندگی و هنر تصمیم درستی بگیرد و یا به عنوانِ کسی که عقل دارد و عُقلایی فکر میکند و عقلانیّت خودش را از ره آوردهای اجتماعی و حتی طبیعی و آموخته های عینی و ذهنی اقتباس میکند
و درچارچوب یک یا چند کهن الگو خوانشِ عقلی و تکانشِ عملی دارد. تنها وجودی است که برای نیل به موجودیت خودش بسیار تلاش و کوشش میکند و عقل را چراغِ راهنمای خود درمسیرِآگاهی قرار میدهد. انسانِ هوشمند سه نوع مدلِ شناختی را از دنیای درون و دنیای بیرون دریافت میکند. مدلِ نخست: آگاهی به انگلیسی (consciousness) است. آگاهی به معنی مطلّع و به شناخت رسیدن از خود و محیطِ پیرامون خود است. فرق است بین کسی که آگاهی نسبتِ به یک موضوع یا نشانه دارد با کسی که هیچ گونه فهم و درکی از یک موضوع ندارد. برای به دست آوردن آگاهی باید شخصیّت :«خود» را پیدا کرد. هر انسانی یک خودِ درون و یک خود ِبیرون دارد. خودِ درون آدم ها به صورت بالقوه درذاتِ و سرشت آن ها وجود دارد و انسان توسطِ چراغِ آگاهی این خودِ درون را کشف میکند. خودِ بیرون آدم ها دو نوع وظیفه را به بایش و نمایش میگذارد. نخست به مؤلفه های خودش توجه میکند و درصدد است تا که خودش را به خوبی و درهمه ی جوانبِ به جامعه معرفی نماید و درواقع به دنبالِ نمایشِ شورِ شورمندی از خودش دربافتِ جامعه میباشد ودیگر آن که، خودِ بیرونی آدم ها با منِ اجتماعی خود و منِ اجتماعی جامعه درتعامل و گفت و گوست. انسان وقتی درخانه نشسته است به دنبالِ ایجادِ یک ناآرامی و شورش غیر منتظره برعلیه خودش است و این ایجادِ ناآرامی با کمک مؤلفه های بیرون از خودش شکل میگیرد و وقتی ذهن آن تبدیل به یک بحران و حادثه شد و یا در عالمِ واقع با حادثه ای مواجه گردید و درگردابِ مخوف رویدادها و حوادث افتاد درآن زمان به دنبالِ همان آرامشِ قبلی است که درخانه داشته است. پارفت ذهنی انسان به دنبالِ شکار پیامدگی های عینی است و به همین خاطر است که ذهنیّت بشر همیشه به دنبالِ جبران است. بشر درهرحوزهای تابعِ فرهنگِ انتظار بوده و این فرهنگِ انتظار یعنی این که من برای شما کاری به سرانجام میرسانم و درعوضِ آن از شما حتماً کاری میخواهم . برای مثال: درحوزه ی دانشگاه یک استادِ دانشگاه از دانشجو انتظاراتی دارد و دانشجو نیز همیشه از استاد انتظار دارد و یا از پدر خانواده همه تا ابدالدهرِزندگی انتظار دارند و جالب این جاست که پدر نیز درخودِ درونش همیشه از خانواده و فرزندان انتظار دارد و گاهی برزبان میآورد و گاهی نیز سکوت میکند و چون خودش آکنده از فریاد است بنابراین سعی میکند بعضی وقت ها سکوت کند. مدلِ دوم خود آگاهی به انگلیسی (self avareness) است. خود آگاهی انسان ریشه درخود آگاهِ آن دارد. خود آگاهی به معنی آن است که شما ابتدا یکسری آگاهی را به دست میآورید و براساسِ ممارست بسیار دربطنِ خود و متنِ جامعه و طبیعت به یک خودآگاهی می رسید. درخودآگاهی، ذهن انسان ها هوشمند است و به دنبالِ یکسری اطلاعات و افکاری است که به طورِ ارادی اراده ی او را اداره میکنند ونظر برآن است که خودآگاهی سرچشمه از ضمیر ناخودآگاه انسان ندارد بلکه ریشه درفلسفه ی زیستنِ انسان ها دارد که میخواهند«خود» را به یک آگاهی قابلِ توجه برسانند. انسان از خود به آگاهی، ازآگاهی به خودآگاهی می رسد. آگاه شدن از خود درهمه ی ابعادِ زندگی و فکر، همان خودآگاهی است. شناختِ انسان از ماهیّت و هویت خویش همان خود آگاهی است. مدلِ سوم ناخودآگاهی به انگلیسی (unconsciousness) است. دراین جا خودِ اصلی و ذاتی و واقعی انسان از او بی خبر است و هیچ گونه آگاهی ازاین خود ندارد. ناخود آگاهی به معنی ذهنِ هوشیار نیز ازآن یاد کردهاند. ناخودآگاهِ انسان از این نگاه به شیوه ی تکانشی (ناآگاهانه) عمل نمیکند بلکه دربرگیرنده ی پدیده هایی نه روانی بلکه رفتاری است و فرآیندهایی از قبیل خاطرات ، تمایلات ، آمال و کهن الگوها درشکل گیری ناخودآگاهِ انسان تأثیر دارند. من اعتقاد دارم که ناخودآگاهِ انسان همان خودآگاهِ جامعه و طبیعت پیشین است که خودش به طورِ هوشمند و روشمند درذهنِ شما آغاز به خوانش و آمایش میکند. برای مثال: وقتی شما درکودکی فقر و تهی دستی و یا ثروت را تجربه میکنید و یا با شما خوش رفتاری و یا بد رفتاری میشود این خاطرات و مؤلفه های انسانی از قبل وجود داشته اند و شما نیز تابعِ همین رفتارها هستید و به طورِ جبرو نه اختیار بر شما فرود میآیند و ذهنِ بایگانِ شما به طورِ ناخودآگاه آن ها را بایگانی میکند و وقتی به بلوغِ فکری و نبوغِ فرهنگی و اجتماعی می رسید همان خودآگاهِ شما میخواهد که این پرونده ی ناخودآگاهِ شما را از بایگانی بیرون بکشد ومفاهیمِ آن را به دایره ی پردازش ببرد . کُهن الگوها برای جامعه و طبیعت خود الگو و سرمشق اند اما خودشان بی الگو ، الگوها را ترسیم میکنند. انسان ها وقتی به دنیا میآیند پشتِ سرِخود را نگاه میکنند که چه خبر بوده و هست نه جلوی خود را چرا که هیچ گونه اطلاعاتی از جهانِ:« درمقابل ایستاده ی خود» ندارند. انسان ها خودآگاهی فردی خود را از اجتماع دریافت میکنند و من بعد همین خودآگاهی فردی تبدیل به خود آگاهی جمعی میشود . درشعر و هنر یک صنعت بدیع و آموزنده به نامِ:«منِ فردی و منِ روای» وجود دارد. من ِفردی همان فردیت انسان ها است که به دنبالِ تصویرآموخته های فردی خودش است. منِ راوی روایت گرِ تمامِ تمایلات ، آرزوها و آمالِ فردی و سلایقِ روحی و روانی است و میخواهد که به یک حدی از کاریزمای جامعه دست یابد و از همین مسیر و به مرورِ زمان به منِ اجتماعی خود و جامعه دست مییابد. خود آگاهی جمعی یعنی این که شما به سطحی از شعور و آگاهی محیطِ پیرامون خود دست یافتهاید. دست یافتن به سطحی از شعور شما را شعورمند میکند تا که خردِ جمعی جامعه را هم به دست آورید. درشخصیّت انسان دو نوع پارامترِ پُر مفهوم وجود دارد. یکی پی بردن به بودِ خودش است و دو دیگر، رسیدنِ به نبودی است که تبدیلِ به بود و بعد شدن میشود. درادبیات به کسی که شعر میگوید شاعر میگویند و یا به کسی که میسُراید سُراینده میگویند حالا سؤال این جاست که آیا شاعر شعر را از بودِ خودش اقتباس میکند یا نبودی که تبدیلِ به بود و من بعد شدن میشود. دریافت ها بی گمان یک رهیافت و یافتِ اساسی را کشف میکنند و آن رهیافت و یافتن همان:« کُهن الگو »است. شعر اگر الگویی نداشته باشد از جاده ی تداوم باز میماند. درهرمسیری که حرکت میکنید آن مسیر یک بود دارد که این بود میتواند فردی – شخصی یا اجتماعی باشد و بعد ازآن شما به یک نبودی میرسید که تبدیلِ به بود و من بعد شدن میشود. گام دردنیای شعور با بی شعوری به دست میآید چرا که تا زمانی که پی به فلسفه ی بی شعوری خود نبریم هرگز قادر به کشفِ شعورِ خود نیستیم. ممکن است یک نویسنده یا شاعر و یا یک پزشک یا مدیر سال ها گمان کند که مسیرِ زندگی و جامعه را عالی طی کرده و به قله ی افتخار هم دست یافته است اما به مرور زمان بی شعوری آن که ریشه درناخودآگاه آن دارد بر علیه آن قیام میکند و شعورش را به دایره ی نقد میکشاند. هنر انسان بود آن است و زمان فراوانی را بایستی تحمل کند تا که به بودن و شدنِ راستین خودش دست یابد. شعر و هنر شخصیّتی دو قطبی دارند که درهرزمانی با بایستگی های تازه تری گام درمیدانِ حضور میگذارند. نوآوری ریشه درطبیعت دارد و مصداقِ آن تولد است. تواد میتواند اجتماعی و انسانی باشد یا که طبیعی و عالمانه و حتی تولدِ کلمات و مفاهیم نیز خود نوعی تولدِ فلسفی محسوب میشوند. اگر شعر مالِ شاعراست پس شاعرانسان مُفکری است که بسیار فکر می-کند و این شاعر دو نوع درون دارد و البته برای یک هنر، مستلزم آن درجهتِ اثباتِ مفهوم خود، هنرمند است که هنرآفرینی میکند. پس درون نخست:درون گرایی فردی – فکری است. دردرون گرایی فردی – فکری شاعر یا هنرمند فقط به دنیای خودش توجه میکند و سیر و سلوک آن درونی است . او کم تر حرف میزند و بیشتر میاندیشد و یا گوش میکند و یا مینویسد و ارتباطِ آن با دنیای بیرون قطع است. دوم برون گرایی جمعی است. دردرون گرایی فردی – فکری درواقع فکر شاعر یا هنرمند تنها به کاربست های درونی خویش است . رؤیاها و افسانه های درونی و اعتقادات فردی خودش را مرور میکند. او تابعِ کُهن الگوهای درونی و ساختاری خودش است و به جنبه های بیرونی و محیطی کاری ندارد ولی دربرون گرایی جمعی فرد تمایل به اجتماع و ارتباط با عامه و خواص دارد و دوست دارد دیگران و جهانِ خارج را تجربه کند. من به شُعرایی که بیشتر به خودشان میپردازند و همیشه یک منِ راوی دارند شعرای درون گرایی فردی – فکری میگویم و شُعرایی که تمایلِ به اجتماع و آموخته ها و مطالباتِ اجتماعی دارند و سعی میکنند تا که مؤلفه ها و پارامترهای اجتماع را به دایره ی ترسیم بیاورند و درکل جامعیّت جامعه دریک بافتِ گُسترده و چند وجهی، دغدغه ی آن هاست را برون گرایی جمعی مینامم. با این تعابیر، کُهن الگوی هر فردی مفهومی به نامِ :«خودِ» فرد است و اگر میبینید که افرادِ مُفکرآگاهی ، خودآگاهی و حتی ناخودآگاهی خودشان را کشف میکنند این ها همه ریشه درهمان کُهن الگوی پیشه مندِ :«خود» دارد. تربیتِ خودِ انسان به دست خودش نیست و یا حداقل میتوان چنین پنداشت و برداشت کرد که بخشی از تربیتِ او به دست خودش است چرا که کُهن الگویش خودی است که به او میگوید باید چکار کرد. هرانسانی ذاتاً هنرمند هم که باشد براساسِ مشاهداتِ بیرونی، خودش را تکمیل میکند و تربیت آن به دستِ جامعه و طبیعت است. چگونه من میتوانم بدونِ شعر شاعر شوم ؟ چگونه من میتوانم بدونِ طبیعت به طبیعت شناسی برسم. اگر غم و شادی نباشد شما چگونه میتوانید تجاربی از این دو را به دست آورید. انسان ها تابعِ در:«درون ایستاده ی خود» هستند اما آنچه که مهم ترین مؤلفه به عنو.ان کُهن الگو آن ها به شمار میرود:«درمقابل ایستاده است.» هرنوزادی با بازکردنِ چشمانش دنیایی را درمقابلش میبیند که باید از او بیاموزد و این روند شاید یک فرآیندگی رونده باشد و شاید هم نوعی دترمینسم است که ذاتاً درنهادِ و سرشت انسان ها گذاشته شده است. من مرگِ خودم را تا زمانی که نمیرم باور نمیکنم اما مرگِ دیگران میتواند باوری برای من باشد که این باور را به عینه تجربه و مشاهده کردهام. تا شاعر و یا هنرمندی نباشد شعر و یا هنر لمس و درک نمیشود . این دیدها هستند که دیدِ ما را به خود و محیطِ پیرامون آگاه میکنند. هرنظری که میاندازید به یک منظر است و آن منظر یک کُهن الگوست که میتواند عملکردی مثبت و یا منفی را برای شما به ارمغان بیاورد. درچارچوبِ پارادایم ها حرکت کردن به معنی آن نیست که شما اختیاری از خود ندارید بلکه به معنای آن است که دقیقاً جبری را اختیار میکنید که انتخابش به دست شماست. عقلِ انسان درجهاتی تابعِ کُهن الگوهاست زیرا که جز آن ها چیزی را درمقابلِ خودش نمی بیند. درهرکاری تا شما چیزی را تجربه نکنید مُجرب نخواهید شد. هنرمند بدونِ هنر چه معنایی دارد؟! کاسب بدونِ کسب چه مفهومی دارد؟! معنا زمانی کسب و دریافت میشود که درنامعنایی آن معنایی نهفته باشد. شما اگر شعر را تبار شناسی کنید عاقبت و فرجام نمیتوانید ثابت کنید که نخستین شعر را چه کسی ُسروده است چرا که نظامِ آفرینش بی نهایت درنهایت هر نهایتی است . هر نظرِ فلسفی یک منظرِ علمی و عملی است که بخشِ کوچکی از ذهنِ شما را نسبتِ به دستگاهِ مفاهمه ی زندگی و حیات قانع میکند و اصولاً قرار نیست که یک مُفکر یا هنرورز به فهم و درکِ مطلقی از نظامِ هستی دست یابد . این که من فکر میکنم پس مُفکر هستم خوب است و باید خودم را دریک نهایت به اثبات برسانم و کارِ من تحقیق و جستجو دربی نهایت ها نیست چرا که دنیا درپارفت(رفت و آمد) است و سایرین هم درآینده حرف هایی برای گفتن و گفتن هایی برای حرف دارند. یک زمانی انسان جمع گرا بود و علم و تکنولوژی خیلی رشد و نمو نداشت و هنوز به آن پویایی و گویایی قابلِ توجه نرسیده بود و تقریباً ذهنِ انسان ها سالم و معطوفِ به احساس و عاطفه بود اما درجهانِ امروز که جهانِ پست مدرن است مرگِ جمع گرایی و انسانیّت فرا رسیده و به جای آن مقوله ی فردگرایی درتاخت و تاز و میدان داری است. فردگرایی اوجِ تنهایی انسان است و مرگِ زودرس انسان ها را فراهم کرده است. دنیا به فردگرایی توجه میکند و این روند طبیعی است زیرا که نهایتِ انسان ها دربی نهایتِ آن ها گُم شده است. نسلِ انسان با علم به اوجِ پیشرفت رسیده و دیگر چیزی برای گفتن نمانده و جهان با فرهنگِ آنارشیسم و پوپولیسم عجین شده و یک زمانی گُفته خُفته را بیدار میکرد و حالا خفته درک و شعوری از هیچ گُفته ای ندارد. انسان درآینده به دست خودش نیست و نابود میشود و دلیلِ آن این است که قدرِ نهایت خودش را نمیداند و پافشاری مجدانه دارد تا که بتواند به آن گُفتمانِ مهجور:« بی نهایت»دست یابد. زندگی با نهایت ها شیرین است و دردنیای پست کریتیکال اندیشمند به دنبالِ بی نهایت هاست که این بی نهایت ها نسلِ انسان را منقرض میکنند. دست گذاشتن روی خطِ قرمز زمان شماررا به سیاه چالِ ابدیت و خاموشی سوق خواهد داد. دستاوردِانسان زیباست اما روزی فرا میرسد که انسان به دستِ همین دستاوردها منقرض و محو میشود و جهان پست مدرن بسیاری از این مؤلفه ها را به اثبات رسانده است. ب ) داشته گی های انسانِ مفکرداشته گی های انسان متشکل از دو داشته ی اجتماعی و فرا اجتماعی است. داشته های اجتماعی انسان ریشه درجامعه و طبیعت دارد او میخواهد خودش را به نمایش بگذارد. او تشنه ی دیده شدن است و از بدو تولد تا زمان مرگ یک فاصله طولانی و یا کوتاه را تجربه میکند تا که بتواند داشته های اجتماعی و دانسته های هنری – فرهنگی و حتا اقتصادی خود را به دست بیاورد. تاکنون یک مُرده را امتحان کردهاید؟ با کمی تأمل درجسمِ بی حرکت و بی جانِ آن درمییابید که با مرگِ آن ازشما هیچ چیزی را طلب نمیکند و هر درخواست و پرسشی که از او داشته باشیدکوچک ترین پاسخی را به شما نمیدهد و گویا آن همه زرق و برق که به دنبالِ آن بود دیگر معنایی ندارند. او تمام چیزهایی را که دردنیای مادی به دست آوردهاند را از دست داده و رابطه ی آن با جهانِ پیرامونش قطع شده و دیگر توانِ دفاع از منافع مالی و فرهنگی و مبانی اجتماعی را ندارد. دیگر مقتدر نیست تا اقتدارِ خود را به دایره ی قدرت بکشاند. زندگی با بودنِ انسان معنا دارد و مرگِ انسان خود عاملی است که بودنِ انسان را از او میگیرد. انسان یک نهایت را تجربه میکند که درپایانِ این نهایت به یک بی نهایت می رسد که این بی نهایت بی پایان و گُنگ است. فلسفیدن درنهایت انسان بی نهایت است به طوری که فصولِ سال خود مصداقی بارز درجهتِ نیلِ به این مفهوم اند. پائیز یک نهایت دارد اما دربی نهایت خودش مانده است چرا که هر سال آغاز حیات و پایانی را به نمایش میگذارد و این تکرارِ معنا نشان میدهد که سخت به دنبالِ بی نهایت خودش است . پیآمد خاموش شدن انسان فراموش شدن است . به تعبیری هرکسی که خاموش میشود درواقع درذهنِ جامعه و طبیعت فراموش میشود. همراهی اندیشه افراد تا زمانی است که هستند و با مُردنِ آن فرد اندیشه ی او از حالتی به حالتِ دیگری درمیآید. تمامِ تصوری که از اندیشه ی یک انسان تصویر میشود تابع زمان و مکان است و خودش دراین اندیشه ورزی خیلی دخالت ندارد و اگر کاری به انجام میرساند به خاطرِ همان دترمینیسم اجتماعی و یا سُنتی است. این که میگویند انسان آزاد است که در هر شرایطی بخندد غلط است چرا که نه خنده و نه گریه های افراد به دست خودِ افراد رقم نمیخورد. داشته های اجتماعی انسان با مرگ آن پوست اندازی میکنند و تبدیل به چیزِ دیگری میشوند . داشته های فرا اجتماعی به داشته هایی گفته می شود که فراتر از اجتماع اند و اغلبِ این داشته ها هیچ سنخیّتی با داشت های اجتماعی افراد ندارند. انسان دردنیای نداشته ها متولد میشود و جبراجتماعی او را به سمتِ داشته هایی میکشاند چرا که حوزه ی بقای آن درخطر است و لاجرم بایستی کار و کوشش بخرج دهد تا که نانی به دست آورد. فلسفه ی حیات انسان یک مبحثِ پیچیده است و به خاطرِ حیاتِ خویش دائم درنزاع و خصومت است. هر انسانی که حوزه ی بقایش به خطر بیفتد به سمت داشته های اجتماعی سوق مییابدو انسان فرااجتماعی کاملاً فاصله ی نجومی با عموم و خواصِ جامعه دارد. یک شخصیّت متافیزیکال دارد که به واقعیّت توجه نمیکند بلکه کُهن الگوی آن حقیقت است. حقیقت میتواند صبغهای اجتماعی داشته باشد یا فلسفهای اقتصادی و یا هنری از خود به نمایش بگذارد. حقیقت قابلِ تعریف نیست بلکه درکُنه وجود انسان خودش را به طور ناخوداگاهانه به نمایش میگذارد. واقعیّت را میتوان به عینه مشاهده نمود و درباره ی آن بحث و جدال کرد اما حقیقت قابلِ رؤیت نیست و حقِ با حقیقت فرق میکند. هر موجودی یک حقیقت دارد که به مانند الماس میدرخشد اما برای کسب آن باید سال ها و قرن ها درمسیرِ شناخت حرکت نمود تا که شاید بتوان به حقیقت واقعی انسان دست یافت. بالاترین داشته ی انسان حقیقت است و فرا اجتماعی بودن انسان زمانی شکل میگیرد که از بامِ اجتماعِ پیرامون و اجتماعِ درون به سوی معرفتی معرفت شناسانه پرواز میکند. از نگاهِ عُقلای روان شناختی برداشت های متعددی از شاخصه های شخصیّتی شده به طوری که زیگموند فروید و کارل گوستاویونگ درباره ی ماهیتِ انسان نظراتی جامع ارائه دادهاند. از لحاظ جبرگرایی دربرابر مقوله ای به نامِ اختیار رویکرد و گرایش و بایش فروید به سمت جبرگرایی است. فروید معتقد است که شخصیت انسان زائیده ی نیروهایی است که انسان کنترل ناچیزی برآن دارد. او ذهن انسان را به سمت تجربیاتِ کودکی و به ویژه عقده ی اودیپ میکشاند و معتقد به نیروهای ناهشیار میباشد از این رو که این نیروهای ناهشیار بی اختیار انسان را به پیش می رانند و آدمی چارهای جز محکوم به دفاع کردن دربرابر تکانه های نهاد نیست. فروید دترمینیسم وارد شده بر روح و روانِ انسان را دراولویت اول قرار میدهد و باور دارد که بخش بزرگی از سرنوشت انسان ارثی بوده و نهاد و حتا مراحلِ رشد روانی جنسی پایه زیستی دارند. نگاه پارانوئید فروید به ماهیت انسان تا بدآنجا پیش میرود که میگوید:آدمی سرداب تاریکی است که دایم درحالِ تعارض است و بشر محکوم به کشاکش با نیروهای درونی است. فروید بر بُعد ناهشیارتمایل دارد و این بُعد از انسان را درمقابل بعدِ هشیار قرار میدهد. او میگوید: انسان برده ی ناهشیار است و اندیشه و استدلال خدمتگزار نهادند. نهاد مهم ترین زیر ساخت و برساخت ساختگی های شخصیّت انسان از نگاه فروید است و دو عنصر خود و فراخود را برای شخصیت انسان درطول و عرض زندگیاش ترسیم میکند. این روانشناختِ تعبیری – تفسیری که نسبتِ به شخصیت انسان علی نگر است ماهیت انسان را به شکل خاصی تصویر میکند . از نگاه او انسان ذاتاً نه خوب است و نه شرور بلکه از نظر اخلاقی خنثی است . فروید انسان را ماحصل نهایی رشد تدریجی ( تکامل) میداند . به اعتقاد او انسان از هر نظر درحکم یک ماشین فیزیولوژیک است که درآن کشش ها و انگیزش های ارگانیزم بیولوژیک به صورت فرآیندهای فکری ، آرزو و سوائق عاطفی ظاهر میشوند. وی اعتقاد دارد که بدی و شرارت انسان زمانی ظاهر میشود که عمل منطقی انسان زیر نفوذِ کشش های غریزی قرار میگیرد . فروید معتقد است که انسان تابعِ اصل جبر درونی است و ناخودآگاهِ آن بر منطقِ و عقل اش تسلط دارد . کارل یونگ درجهاتی آنتی تز تفکر فروید است و تقریباً نظراتی متمایز از فروید را تجویز میکند. یونگ رویکرد جبرگرایانه فروید را تأکید نمیکند اما درجهاتی با این نکته موافق و همگام است که شخصیت میتواند تا اندازهای توسط تجربیات کودکی و کهن الگوها تعیین شود. وی میگوید: حداقل جایی برای اراده ی آزاد و خود انگیختگی وجود دارد که دومی از کهن الگوی سایه سرچشمه میگیرد. کارل یونگ یک روانشناختِ تحلیلی است و موضوعاتِ اجتماعی و روانی و حتا ایدئولوژی – تفکر- زبان و سلایق اجتماعی و علایقِ روحی و رفتاری افراد را آنالیز میکند و درباره ی هر موضوعی اعتقادِ به مفهوم و معنای قابل ِتوجهی است که این مفهوم بتواند موضوع را هدایت و قانع کند . یونگ به نقش امیال جنسی با فروید زاویه ی دید دارد اگر چه خودِ یونگ تعریف لیبیدوی فروید را گسترش و بسط میدهد و آن را به صورت انرژی روانی کلی تری که میلِ جنسی را شامل میشود تشریح و ارائه میدهد ولی به این مهم محدود نمی شود . یونگ به آن نیروهایی که برشخصیت آدمی تأثیر میگذارند بسنده نمیکند و درواقع با بنیاد فکری فروید و شاکله ی زبانِ روانشناختی آن مشکل بنیادی ندارد اما بعضی از زیر ساخت ها و اصولاً برساختگی های تفکر فروید را نقد و تحلیل میکند . فروید انسان را زندانیان یا قربانیانِ رویدادهای گذشته درنظر دارد که این فرآیند ریشه درنوعی نوستالژیک جبرگرایانه دارد اما یونگ اعتقاد دارد که ما علاوه بر گذشته خود ، توسطِ آینده ی خویش نیز شکل میگیریم . یونگ به فتوریسم انسان که درساختمانِ آیندهاش تأثیر میگذارد معتقد است. اگر چه یونگ بیشتر از فروید به نقش ناهشیار انسان توجه میکند و این مهم را عمیق تر کاوش میکند و ابعادِ تازه تری ازآن را به دایره ی بایش میآورد. ماهیت انسان از نگاه فروید نوعی ماهیت هشیار محوراست و شاید بتوان گفت یونگ اختیارو انتخاب انسان را درطول و عرض زندگی و مناسبات رفتاری و مطالباتِ اجتماعی پُراهمیت تر جلوه مینماید. افزودنِ بُعد تازهای از شخصیت انسان توسط یونگ قابلِ تأمل است. یونگ مفاهیمی را از تاریخ، اسطوره شناسی، انسان شناسی و مذهب را ترکیب میکند تا برداشت خود را از ماهیت انسان شکل دهد. یونگ اهمیت میل جنسی را از نظریه ی شخصیّت خود به حداقل رساند به گونه ای که زندگی جنسی نیرومند و بدون اضطرابی داشت و از تعدادی رابطه ی خلاف موازین زناشویی بهره مند بود. یونگ اصطلاح لیبیدو را به دو صورت به کار میبرد . نخست به صورت زندگی پراکنده و کلی و دوم از دیدگاه مشابه با رویکرد فروید به شکلِ انرژی محدودتری که به کار شخصیت سوخت میرساند و آن را روان مینامد. فعالیت های روان شناختی ، مانند درک کردن، فکرکردن، احساس کردن و آرزو داشتن از طریقِ انرژی روانی آدمی بستگی به نوعِ روان و تربیت روان آن نیز دارد. با این تعابیر که از نگاه فروید و یونگ از ماهیت انسان ارائه شد میتوان برداشت دیگری هم از داشته گی های انسان داشت. از این نگاه انسان تابعِ ماهیت و هویت جبر و اختیار است. تا زمانی که عُقلایی فکر میکند تابع اختیار است و وقتی واردِ دنیای جنون، عشق و احساس میشود و ذهنِ خودش را از آن حالتِ آرکائیک به سمتِ آکادمیک می برد درواقع درآن جا شخصیّتی بی اختیار ازآن شکل میگیرد. اگر انسان به فلسفیدنِ دربی نهایت فکر نمیکرد در نهایت خودش میتوانست زندگی معقولانه تری داشته باشد بنابراین ذهنِ انسان تابعِ بی نهایت هایی است که هرگز نهایت ندارند. توهم درذهنِ انسان وقتی به اوجِ متوهمِ خودش می رسد نگاهِ انسان را دچار اختلال و حتا آرزوهای بی هدف میکند. انسان از دو عنصر از داشته گی زندگی بهره مند شده که این دو عنصر شاکله ی ساختمانِ شخصیّتی آن را شکل میدهند. نخست عنصرِ داشته هاست. عنصرِ داشته ها درطول و عرضِ زندگی انسان نقش مهمی دارد. داشته ها به معنی همان چیزهایی است که برای انسان تعیین شده-اند و ریشه دردیرینه های زمان دارند. خیلی از چیزهایی که با تولدِ انسان همراه بودهاند و قبل ازتولد بشر نیز در زمانِ هستی و زبانِ هستی وجود داشتهاند و تقریباً نهادی نهادینه درذاتِ بشر دارند. پس انسان نیازی نسیت برای این داشته ها دردنیای مادی تلاش کند. تلاش برای چیزهایی که وجود دارند بی فایده است. عنصر دیگر نداشته هاست. انسان به طورِ غریزهای و ناهشیار هوش خود را هوشمند میکند تا که به آن چیزهایی که ندارد جامعه ی عمل بپوشاند. پس انسان تابع نداشته های خودش در مسیر زندگی سیر میکند.برای مثال:کسی که در زندگی خانوادگیاش ثروت را تجربه نموده واین مهم روندی پارادایم وار درزندگی اش داشته به طوری که نوعی الگو واره برایش محسوب می شود بی گمان تلاش برای آن میتواند بی فایده باشد. به نظر میرسد انسان برای چیزهایی از قبیل غم، ناامیدی ، فقر، تنگ دستی و کمبود اجتماعی میجنگد.او میخواهد حقارت خودش را به دست بیاورد و درمقابلِ امید ایستادگی کند تا که به یک فردِ امیدوار مبدل شود. ثروت را خواهان است چون فقیر بوده است . شما وقتی درزهدانِ یک مادر فقیر به دنیا میآئید تا اخرین لحظات زندگی با فقر میجنگید اما باز این فقر یک داشتهای است که ذاتاً درسرشت و گوهرِ وجودی شما نهادینه شده است پس لازم نیست برای فقر تلاش کنید بلکه نداشته ی شما ثروت است که باید آن را به دست بیاورید. من اعتقاد دارم که آدم هر چقدر بر داشته های خود تأکید کند به توفیق نمی رسد چرا که داشته ها کُهن الگوی شما هستند و نیازی به بسط و شکوفایی آن ها نیست. داشته ها نوعی خود رویش و خود زایش اند که به طور خودکار درسیستماتیک ذهن و حافظه و اندورنِ دنیای فکری شما درحالِ فعالیت و تصمیم گیری اند. تبعیّت از نداشته ها و گرایش به سمت آنچه که نداریم زندگی شما را زیبا میکند. کسی که جد و تبار آن جملگی باسواد بودهاند دیگر نیازی نیست که درس بخواند چرا که این داشته ها به طور ناخودآگاه و ناهشیار به ذهنِ آن منتقل میشوندبلکه باید برای چیزهایی تلاش کند که ندارد و عقده ی آن ها روح و روانِ آن را عذاب میدهد. به قولِ استاد مینوی : گیرام که شدی سعدی / یک وجود مکرر خواهی بود. وقتی داشتهای به نامِ سعدی هست دیگر نیازی نیست که شما برای سعدی شدن تلاش کنید و به جای آن باید برای خود شدن تلاش کنید . خود شدن با کسبِ نداشته ها درطول و عرض زندگی به دست میآید. به نظر می رسد نهاد ، خود و فراخودِ انسانی را که زیگموند فروید مطرح میکند باز جزداشته های انسان محسوب می شوند و تشریح این داشته ها بی معناست و حتا تلاش برای کُهن الگوی خود که از جانب یونگ مطرح می شود باز دراین دنیای پرتلاطم حماقت است . دنیا درحالِ تغییر است و فکر انسان هم تغییر میکند او به نوستالژیک خودش اعتنایی ندارد و مدام درحالِ پوست اندازی فکری است و حتا با فکر و طراحی دیروز نمیتواند ساختمان امروز خودش را بسازد . ناخودآگاه فردی و جمعی در جهانِ امروز که جهان تکنیکالیزم و تیپیکالیزم محض است به کارِ ذهن انسان نمیخورد. ذهنِ انسان به دنبالِ شکار لحظه هاست و جز آن به چیز دیگری نمیاندیشد نه آرکائیک تاریخ و فرهنگ را به یاد دارد و نه به دنبالِ آکادمیک فکر و اندیشه است و تنها می خواهد درلحظه ها و فرزند خلفِ لحظه ها باشد و دردنیای آن ها سیر کند و گرچه این روند خیلی خوشایند به نظر نمیآید و علم و دانش انسان دردایره ی شکست خواهد افتاد و هرگز قدرت ریکاوری هم نخواهد داشت اما بازگشت به عقب نیز هرگز میسور نیست و حتا آرزوی آینده نیز دردستورِ کارِ فلاسفه و روانشناسان هم نیست.دردنیای امروزتلاش برای آن چیزی که وجود دارد غلط است . نداشته های انسان ریشه درهیچ متافیزیک یا فیزیکی ندارند و حتا دنیای پاتافیزیک هم به آن ها پاسخ صحیح و کارآمدی نداده است و باید آن ها را با تجربه ی تحقیقی دردنیای خود و طبیعت و جامعه و حتا دنیای ذهنی به دست آورد. نداشته های انسان همان دستاوردهای انسان هستند که خودش آن ها را خلق میکند. نداشته ها تابعِ کُهن الگوها نیستند اما داشته ها دقیقاً از کُهن الگوها تبعیّت میکنند. توجه به بُعدِ نسبی و نسبی گرایی انسان شما را درمسیر زندگی به مقصد نمیرساند بلکه به دنبالِ مطلقِ خودتان باشید که کسی به آن دسترسی پیدا نکرده است . انسان نه تابع جبر زندگی رشد میکند و نه با تبعیّت ازاختیار به جایی میرسد بلکه با کمکِ عقل میتواند انتخاب کند. او تابع انتخاب است . هرچیزی که دیگران گفته اند ممکن است گُفته ی دلخواهِ شما نباشد . همیشه به آن چیزی فکر کنید که دیگران به آن فکر نکردهاند تا به عنوان یک انسان به مثابه ی مُفکر از شما یاد شود و آن چیز با روحیات و سلایقِ رفتاری شما همخوانی و همسانی قابلِ توجهی دارد که با علایق روحی و روانی دیگران در تضاد است. تضادهای درونی خود را دریابید تا که به تفاهم بیرونی خود دست یابیدهمیشه کسی باشید که از کسی «کسِ» خود را اقتباس نکردهاید.