خرمای لپسفید به آسمان نگاه کرد، به چپ به راست. خوب گوش کرد. همهجا ساکت بود. بیحوصلهتر شد. برای بار هزارم صدا زد: «مامانبلبل، بابابلبل، کجا موندید پس؟ خیلی گرسنهم.» ناگهان درِ حیاط باز شد.
خرمای لپسفید به آسمان نگاه کرد، به چپ به راست. خوب گوش کرد. همهجا ساکت بود. بیحوصلهتر شد. برای بار هزارم صدا زد: «مامانبلبل، بابابلبل، کجا موندید پس؟ خیلی گرسنهم.» ناگهان درِ حیاط باز شد.