خرمای لپسفید به آسمان نگاه کرد، به چپ به راست. خوب گوش کرد. همهجا ساکت بود. بیحوصلهتر شد. برای بار هزارم صدا زد: «مامانبلبل، بابابلبل، کجا موندید پس؟ خیلی گرسنهم.» ناگهان درِ حیاط باز شد.
خرمای لپسفید، به انتظار، نیمخیز شد. فیروزه با لباس سفید کاراته و کمربند مشکیاش وارد شد و با عجله به باغچه رفت و سعی کرد از تنهی نخل بالا رود. خرمای لپسفید هم سری تکان داد، اشک در چشمانش حلقه زد و دوباره داخل لانه نشست. مادر فیروزه صدایش زد: «عزیزم لباست رو کثیف نکن.» فیروزه نگاهی به خوشههای خرما کرد و آرام از تنهی نخل پایین آمد و همراه مامان داخل رفت.
بلبل لپسفید با چشمانش فیروزه را دنبال کرد تا داخل خانه رفت. او از منتظر ماندن خسته شد. از جای گرم و نرمش بلند شد و روی لبهی لانه که از سیسیِ نخل خرما درست شده بود، پرید پایین. خبری از بابابلبل و مامانبلبل نبود. دیگر وقت آن رسیده بود که تنها زندگی کند.
دیروز صبح، خرمای لپسفید بعد از بیدار شدن، مثل همیشه در جایش، دهانش را باز کرده بود تا بابابلبل و مامانبلبل صبحانهاش را در دهانش بگذارند و فقط قورت بدهد. اما آن روز، آنها برعکسِ روزهای قبل، به او گفتند: «دخترم، خرما، تو بزرگ شدی دیگه. از حالا به بعد، خودت باید دنبال غذا بری. مثل ما و بقیه پرندهها.» خرمای لپسفید، با چشمانی نیمهباز گفت: «اگه گربه بیاد چی؟»
- اینجا که گربه نداره.
بابابلبل این جمله را گفت و لقمهی بعدی را در دهان او گذاشت.
- اگه بیفتم بالم چیزیش بشه چی؟
- خُبه، خُبه... بالات خیلی هم قویان. بسه این حرفا.
مامان بلبل این حرف را زد و آخرین لقمهی غذا را در دهان بچهاش گذاشت.
اما امروز صبح، خرمای لپسفید مثل روزهایی که هنوز جوجهی کوچکی بود و توانایی پرواز نداشت گفته بود: «شما من رو خیلی دوست دارید. تحمل ندارید گرسنه بمونم. حتماً برام خوردنی میآرید.» بابابلبل در گوش مامانبلبل چیزی گفت و دو تایی پرواز کردند و دور و دورتر رفتند. خرمای لپسفید لبخند زد. فکر کرد که رفتند صبحانهی تپلمپل برایش بیاورند اما اشتباه کرده بود. از موقع صبحانه، میانوعده، ناهار و عصرانه خیلی گذشته بود، ولی خبری از آنها نشد که نشد.
خرمای لپسفید از لانه بیرون آمده بود که صدای قار و قور شکمش را شنید. تنبلی کار دستش میداد. به دورتادور باغچه نگاه کرد. روی بوته پرتقال پرید. ملخی سبز آنجا نشسته بود و خودش را آماده میکرد که جَستِ بلندی بزند. خرمای لپسفید طبق عادت که غذا در دهانش میگذاشتند، چشمانش را بست و نوکش را از هم باز کرد و گفت: «ملخ جان، لطفاً بپر توی دهنم که خیلی گرسنهم.» ملخ تا چشمش به او افتاد، ترسید و گفت: «وای... شاخَکام! این باغچه دیگه جای زندگی نیست.» جست بلندی زد و روی تنه درخت گریپفروتِ آن طرف باغچه نشست. آنجا موجودات ترسناکتری دید. شاخکهایش یکییکی وا رفتند، پس فوراً روی دیوار پرید و از آنجا دور شد.
نوک خرمای لپسفید همچنان باز بود که صدای خندهی بلندی شنید. پایین را نگاه کرد. فیروزه سعی میکرد از نخل بالا برود. خرمای لپسفید روی شاخهی بالاتر بوتهی پرتقال پرید و گفت: «به چی میخندی؟ چیز خندهداری هست بگو ما هم بخندیم!» فیروزه گفت: «وقتی حرف خندهدار میزنی، خب همه میخندن.» خرمای لپسفید گفت: «میخندی؟! من که یادم نمیآد حرف خندهداری زده باشم.»
- نوکت رو باز کردی که ملخ خودش بپره توی دهنت؟ کارِت خیلی خندهداره. فکر کن... یه ملخ، خودش با پای خودش بیاد بشه غذای یکی دیگه.
دوباره بلندتر خندید. خرمای لپسفید گفت: «من که گفتم بهش لطفاً. یعنی بیادب شده بودم؟» فیروزه، دلش را گرفته بود و میخندید. خرمای لپسفید هم نوکش را بست و خجالت کشید.
فیروزه دستانش را محکم دور نخل گرفته بود که یک چیز نرم روی پایش احساس کرد. دمپاییاش را تکان داد. یک کرم خاکی روی دمپاییاش میلولید. ترسید، جیغ زد و خودش را از روی نخل پایین انداخت. اینقدر بیدقت میدوید که هنگام فرار، پایش بین بوتهی هندوانه گیر کرد و پخش زمین شد. از ترس نزدیک شدن کرم، دستوپایش را جمع کرد.
خرمای لپسفید داخل باغچه پرید و گفت: «کار تو مسخرهس. من که خندهم نیومد.» همان حال، چشمش به کرم تپلمپل روی دمپای فیروزه افتاد. دوباره نوکش را رو به بالا باز کرد و یواش طوری که فیروزه نشنود گفت: «کِرم خوشمزه، کرم عزیز، لطفاً بیا بپر توی دهنم؛ خیلی گرسنهمه. از دیشب چیزی نخوردهم.» کرم خاکی رنگش پرید و گفت: «وای... کِرمَک بیچاره! این باغچه دیگه جای زندگی نیست.» فیروزه که از کرم خیلی میترسید. این بار از کار و رفتار خرمای لپسفید تنبل نخندید، بلکه سعی کرد پایش را از بین بوتهی هندوانه بیرون بیاورد. او با گریه گفت: «من از کرم میترسم.» خرمای لپسفید گفت: «ترس نداره که. بدن کرم، نرم و لطیفه و خیلی خوشمزهس. بابا و مامانم هر روز چند تا کرم به من میدادن تا بخورم و قوی بشم. اصلاً هم لازم نیست کاری کنم، خودش سُر میخوره میپره توی گلوم.» کرم خاکی سرش را فوراً زیر خاک کرد و بعد بدنش را؛ کاملا ناپدید شد.
فیروزه دو پا داشت، دو پای دیگر قرض گرفت و از باغچه بیرون پرید. خرمای لپسفید که ناامید شده بود گفت: «نمیفهمیدم که بابابلبل و مامانبلبل چطوری برام غذا میآوردن.» فیروزه دلش برای او سوخت و گفت: «تو دیگه بزرگ شدی، باید خودت غذا بخوری مثل من.» خرمای لپسفید پرسید: «چطوری؟» فیروزه برگهای بزرگ و پهن بوته را کنار زد و هندوانه گرد و کوچک را کشید سمت خودش؛ محکم و محکمتر. هندوانه از بوته جدا شد. هندوانه را روی موزاییکها زد و شکست. گفت: «ببین؛ به همین راحتی. الآن خودم میتونم هندونه بچینم و بشکنم و بخورم. نیازی هم به پدر و مادرم ندارم.» تکهای از هندوانه در دهانش گذاشت. خرمای لپسفید نوکش را باز کرد و گفت: «فیروزه خانم! تنهاتنها؟! به منم بده خب. دلم آب افتاد!» فیروزه تکه کوچک از هندوانه را در دهان او گذاشت. آن را که خورد، تکه کوچک بعدی را روی زمین گذاشت و گفت: «این بار خودت از روی زمین بردار و بخور.» خرمای لپسفید تنبل هم اخم کرد، اما فیروزه اصرار کرد: «بردار. تو میتونی!» خرمای لپسفید به قرمزی هندوانه نگاه کرد و بعد نوک زد و آن را به دهانش برد و خورد. وقتی نصف هندوانهی کوچک را دوتایی خوردند، فیروزه لبخند زد.
خرمای لپسفید به خوشههای پر از خرماهای سیاه و خوشمزه نگاه کرد و گفت: «دلم شیرینی میخواد.» خرمای لپسفید گفت: «دل من کرم و ملخ و خرمای شیرین میخواد.» فیروزه اخمهایش توی هم رفت و گفت: «بیسلیقه، کرم و ملخ هم شد غذا؟ برو بالا و یه خرما برام بنداز.» خرمای لپسفید گفت: «چطوری؟» فیروزه گفت: «به خرمای رسیده نوک بزن. من دامنم رو بالا میآرم که داخل دامنم بیفته.» خرمای لپسفید نگاهی به خوشههای خرما انداخت با مِنمِن گفت: «بببلد نیسسستم که... راراراستش خیلی سخته. میدونی من یکی یک دونهی مامانبلبل و بابابلبل بودم؟ دست به سیاهوسفید نمیزدم؟ شیکمم رو ببین، فقط بخور و بخواب توی لونه!» فیروزه گفت: «خودم انجام میدم تنبلخانم.» فیروزه دو دستش را دور نخل گرفت و جای پایش را روی نخل محکم کرد. مثل میمونی بازیگوش و زیبا از نخل بالا رفت. یک دستش را دور نخل حلقه کرده و محکم گرفته بود و با دست دیگر خرما میچید و میخورد.
خرمای لپسفید روی برگهای بلند نخل نشست و گفت: «توی دهن من هم بذار.» فیروزه سرش را بالا انداخت و گفت: «نهخیر. خودت نوک بزن و بخور.» خرمای لپسفید گفت: «لطفاً...» فیروزه که دولپی خرما میخورد گفت: «پس گرسنه بمون.» خرمای لپسفید، به سختی پرید بالاتر و به خرمای سیاه و شیرین نوک زد و خورد و گفت: «بهبه! چه خرمای شیرین و خوشمزهای!» و دوباره به دانهی خرمایی نوک زد و گفت: «همهی میوهها و کرم و ملخ یه طرف، خرما یه طرف. چه خوبه که من در شهر بروات زندگی میکنم و کنار نخلها. میتونم هر چقدر دلم میخواد خرما بخورم.» فیروزه گفت: «به همهی خرماها نوک نزن که. لطف خداست، ولی صاحب داره اینجا. به یکی نوک بزن و اون رو تا ته بخور. نوش جونت. میخوایم اونا رو بفروشیم، اسراف نکن یه نوک به این، یه نوک به اون... .» بلبلخرمای تنبل که دیگر تنبلی را کنار گذاشته بود، با دهان پر گفت: «باشه.» اما کار خودش را کرد!
حالا هر دو سیر شدند اما تشنه بودند. فیروزه از درخت پایین آمد. شیر آب را باز کرد، مشتش را پر از آب کرد و هم خودش آب خورد و هم دوستش خرمای لپسفید. خرمای لپسفید با پرهایش به شکمش دست زد.
- شده عین زمان زندگی پیش بابابلبل و مامانبلبل.
با خندهی فیروزه، خرمای لپسفید هم خندید. هوا تاریک شده بود. خرمای لپسفید گفت: «خیلی خستهم. خوابم میآد.» پرواز کرد و داخل لانه پرید و فوراً چشمهایش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
فیروزه توی باغچه مشغول بود که صدای بال زدن، توجهش را جلب کرد. دو بلبل خرما از روی درخت گریپفروت پر زدند و بالای شاخههای درخت پرتقال نشستند. آنها به خرمای لپسفید که خواب بود نگاه کردند. انگار خیالشان راحت شده باشد، سری تکان دادند و پر زدند و رفتند. مامان صدا زد: «دخترم بیا خونه شام بخوریم.» فیروز نصف هندوانه را برداشت تا پدر و مادرش بخورند و به طرف خانه دوید اما شکمش جایی برای شام خوردن نداشت!