ترجمه داستان «شاهزاده خوشحال» از «مجموعه افسانه های شفاهی اسپانیا»؛ مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samira gilanii

بالای شهر، مجسمه شاهزاده خوشحال، بر روی پایه ای قرار داشت که از ورق های بسیار ظریف طلا ساخته شده بود، دو یاقوت کبود خیره کننده برای چشم و یک یاقوت قرمز روی دسته شمشیر خود داشت. شاهزاده شاد چنان زیبا بود که تمام کره زمین او را تحسین می کردند.

یکی از اعضای شورا گفت: «این مجسمه به اندازه یک بادگیر با ارزش است.»

مادری به پسرش که برای داشتن ماه، گریه می کرد، گفت: «تو باید مثل شاهزاده خوشحال باشی پسرم. او هرگز گریه نمی کند.»

هموطنانش هنگام خروج از کلیسای جامع گفتند: «او شبیه یک فرشته است!»

یک شب پرستویی در راه مصر وارد شهر شد. دوستانش هفته‌ها قبل آنجا را ترک و او را رها کرده بودند، زیرا عاشق یک ساقه شده بود. او تصمیم گرفت پیش معشوقش بماند، اما وقتی پاییز فرا رسید، دوستانش رفتند و او از عشق خود خسته شد، بنابراین تصمیم گرفت به سمت اهرام برود. سفرش او را به آن مکان برد و وقتی مجسمه شاهزاده خوشحال را دید، فکر کرد مکان خوبی برای استراحت و گذراندن شب است.

وقتی سرش را زیر بال گذاشت و می خواست بخوابد، یک قطره بزرگ آب روی او افتاد.

پرستو کوچولو فکر کرد: «چه عجیب است! حتی یک تکه ابر هم در آسمان نیست.»

اما پس از آن قطره دوم و سوم سقوط کرد. او به بالا نگاه کرد و متعجب شد وقتی دید که آب نیست که می ریزد، بلکه اشک است، اشک های شاهزاده خوشحال.

- شما کی هستید؟

- من شاهزاده خوشحال هستم.

 - اوه پس چرا گریه می کنی؟

- خوب، وقتی زنده بودم در کاخ بی خیالی زندگی می کردم و آنجا درد و رنجی نبود. روزهایم را با رقص و بازی در باغ می گذراندم و خیلی خوشحال بودم. به همین دلیل همه مرا شاهزاده خوشحال صدا می زدند. دور قلعه دیوار بزرگی بود و به همین دلیل من هرگز پشت آن را ندیدم، هرچند حقیقت این است که من اهمیتی هم نمی دادم. اما حالا که اینجا هستم همه چیز را می بینم و زشتی ها و بدبختی های این شهر را می بینم و به همین دلیل است که قلب سربی ام فقط می تواند گریه کند.

پرستو کوچولو مات و مبهوت به سخنان شاهزاده گوش داد.

شاهزاده گفت: « ببین، در آن کوچه خانه ای است که یک خیاط فقیر در آن زندگی می کند. او بسیار لاغر است و دستانش خشن و پر از بخیه های خیاطی است. در کنار او پسر کوچکی قرار دارد، که خیلی مریض است و به همین دلیل گریه می کند. پرستو کوچولو، آیا می توانی یاقوت را از قبضه شمشیر من در بیاوری و برای او ببری؟ من نمی توانم از این پایه تکان بخورم.»

- متاسفم اما باید به مصر بروم. دوستان من آنجا هستند و من هم باید بروم.

پرستو کوچولو خواهش می کنم، یک شب پیش من بمان و پیام آور من باش.

اگرچه پرستو از بچه‌های کوچک خوشش نمی‌آمد، اما شاهزاده آنقدر برای آنها ناراحت بود که سرانجام موافقت کرد. بنابراین او یاقوت عظیمی را که شاهزاده خوشبخت در پشت خود داشت، پاره کرد و آن را در کنار انگشتانه زن گذاشت.

روز بعد پرستو به شاهزاده گفت: «من امشب به مصر می روم. دوستانم آنجا منتظر من هستند و فردا قرار است به سمت آبشار دوم پرواز کنند.»

- اما پرستو کوچولو، جوانی در آن اتاق زیر شیروانی زندگی می کند که می خواهد یک داستان کمدی را تمام کند، اما بیچاره به دلیل سرما و گرسنگی و ضعفی که دارد نمی تواند به نوشتن ادامه دهد. یک کاری بکن، یکی از چشمانم را که از یاقوت کبود ساخته شده است بردار و پیش او ببر. او می تواند آن را برای خرید غذا و هیزم بفروشد.

- اما من نمی توانم این کار را انجام دهم.

- خواهش می کنم انجامش بده.

پرستو به خواسته شاهزاده تن داد و یاقوت کبود را برای پسر برد و او از دیدن آن بسیار خوشحال شد.

روز بعد پرستو رفت تا با شاهزاده خداحافظی کند.

- اما پرستو کوچولو، نمی تونی فقط یک شب بیشتر پیش من بمانی؟

- زمستان است و برف به زودی می آید، من نمی توانم اینجا بمانم. در مصر خورشید داغ است و همراهان من در معبد بعلبک لانه می سازند. ببخشید ولی باید بروم شاهزاده عزیز، دوباره می بینمت و برایت سنگ های قشنگ می آورم تا سنگهایی را که دیگر نداری جایگزین کنی. به تو قول می دهم.

-در میدان، یک کبریت فروش جوان است که کبریت هایش روی زمین ریخته اند و دیگر به دردش نمی خورند. بیچاره پابرهنه است و گریه می کند. باید چشم دیگرم را برداری و برایش ببری لطفا.

- اما شاهزاده، اگر من این کار را انجام دهم کور می شوی.

- مهم نیست، کاری را که از تو می خواهم انجام بده.

سپس پرستو چشم دیگرش را برداشت و در کف دست دختر کوچک گذاشت که بسیار خوشحال شد و با شادی به سمت خانه دوید.

پرستو پیش شاهزاده برگشت و به او گفت که به مصر نمی رود زیرا اکنون که نابینا شده به او در کنار خود نیاز دارد.

- نه پرستو کوچولو، باید به مصر بروی.

- نه! پرستو پاسخ داد: «من برای همیشه با تو می مانم» و در کنار او به خواب رفت.

شاهزاده از پرستو خواست تا همه چیزهایی را که در شهر می بیند، از جمله بدبختی، به او بگوید و یک روز به او گفت که چندین بچه کوچک را دیده است که گرسنه اند و مجبورند برای گرم ماندن زیر یک پل بمانند.

شاهزاده از پرستو خواست تا پوشش ورق طلای او را پاره کند و نزد فقیرترین افراد ببرد. پرستو گوش داد، وقتی کوچولوها ورقهای طلا را در دست گرفتند، خوشحال شدند و خندیدند و شاهزاده خوشحال مات و خاکستری شد.

زمستان سرد فرا رسید و پرستو بیچاره، اگرچه سعی کرد زنده بماند تا شاهزاده را تنها نگذارد اما از قبل بسیار ضعیف شده بود و می دانست که بیشتر از این زنده نخواهد ماند.

او برای خداحافظی به شاهزاده نزدیک شد و وقتی او را بوسید، شکافی در مجسمه به وجود آمد، گویی قلب سربی شاهزاده خوشحال دو نیم شده بود.

روز بعد، مشاور و اعضای شورا از کنار مجسمه گذشتند و با تعجب به آن نگاه کردند.

مشاور گفت: «شاهزاده خوشحال چقدر ژنده است! قیافه اش شبیه گداها است! حتی یک پرنده مرده هم زیر پایش است!»

بنابراین آنها مجسمه را برداشتند و تصمیم گرفتند آن را ذوب کنند تا مجسمه ای برای شورا بسازند.

هنگامی که مجسمه در ریخته گری بود، متوجه شدند که قلب سربی شاهزاده حاضر به ذوب شدن نیست. به زور آن را بیرون کشیدند و در سطل زباله انداختند. شانس آورد که در آنجا پرستو مرده را پیدا کرد.

خداوند به یکی از فرشتگانش گفت که دو تا از زیباترین چیزهایی را که در آن شهر یافت می شود را برای او بیاورد و فرشته با دقت قلب سربی و پرنده مرده را انتخاب کرد.

خدا گفت: «آفرین! پرنده برای همیشه در باغ بهشت ​​من آواز خواهد خواند و این مجسمه در شهر طلایی من باقی خواهد ماند.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «شاهزاده خوشحال» از «مجموعه افسانه های شفاهی اسپانیا»؛ مترجم «سمیرا گیلانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692