داستان «مخروط» نویسنده «هربرت جرج ولز» مترجم «جعفر سلمان نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jafar salmannejad

شب گرم و ابری بود. آسمان در غروب طولانی نیمه‌ی تابستان سرخ شده بود، آنها پشت پنجره‌ی باز نشستند، تلاش کردند تا تصور کنند هوای آنجا تازه‌تر است. درختان و درختچه‌های باغ محکم و در تاریکی ایستاده بودند.

در آن سوی جاده، یک چراغ گازی سوخته، به رنگ نارنجی روشن در برابر آبی مه‌آلود عصر ایستاده بود. کمی دورتر سه چراغ علامت راه آهن در برابر تاریک شدن آسمان مقاومت می‌کردند. زن و مرد با صدایی آهسته باهم صحبت می‌کردند.

مرد با حالت کمی عصبی گفت:«اون مشکوک نیست؟»

زن با بدخلقی و حالتی که گویی او را عصبانی کرده‌است گفت:« نه نیست، اون به چیزی بجز کارها و قیمت سوخت فکر نمی‌کنه، اون نه قدرت تخیل داره و نه قدرت شعر گفتن»

او با احتیاط گفت :«هیچ کدوم از این مردهای آهنی ندارند، اون‌ها قلب ندارن، اون‌ هم نداره»

زن صورت ناراضی خود را به سمت پنجره چرخاند، صدای غرش و هجوم از دوردست نزدیک‌تر و بلندتر می‌شد. خانه لرزید، یک نفر صدای زنگوله‌ی فلزی انبار را شنید، همانطور که قطار می‌گذشت تابشی از نور در بالای بریدگی و هرج و مرجی از دود وجود داشت، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت مستطیل سیاه، هشت کامیون، از خاکستری کم رنگ خاکریز گذشتند و ناگهان یکی یکی در گلوگاه تونل، که بنظر می‌رسید قطار، دود و صدا را به شکل یک بلع ناگهانی می‌بلعد ناپدید شدند.

او گفت:«این کشور زمانی تازه و زیبا بود و الان جهنمه»

از آن طرف چیزی بجز دیگ‌ها و دودکش‌هایی که با شدت، آتش و گرد و غبار را  روی بهشت پرتاب می‌کنند وجود نداشت، ولی چه اهمیتی دارد؟ پایان فرا می‌رسد، پایانی بر این همه ظلم ... او آخرین کلمه را با زمزمه ادا کرد:«فردا» او همچنان با زمزمه صحبت کرد و همچنان از پنجره به بیرون خیره شده بود«فردا»

او گفت:«عزیزم» و دست‌هایش را روی شانه زن گذاشت.

زن چرخید و چشمانش چشم‌های او را جستجو کرد. با ملایمت به او چشم دوخت.

زن گفت:«عزیزم» و سپس با مکث افزود:«خیلی عجیب بنظر می‌آد که اینجور باید برای باز کردن وارد زندگی من می‌شدی».

او گفت:«برای باز کردن؟»

زن با تردید و به آرامی گفت:«همه‌ی این دنیای شگفت انگیز، این دنیای عشق برای منه»

سپس ناگهان در به صدا در آمد و بسته شد آن‌ها سرشان را برگرداندند و او با خشونت به عقب برگشت، در سایه‌ی اتاق سایه‌ی بزرگی از چهره‌ی شخصی ساکت ایستاده بود. آن‌ها چهره را در نور نیمه روشن با تکه‌های تیره‌ی غیرقابل بیان در جلوی پنت‌هاوس دیدند. همه‌ی ماهیچه‌های بدن راوت ناگهان منقبض شدند. کی ممکن بود در باز شود؟ او چه شنیده بود؟ آیا همه‌اش را شنیده بود؟ چه چیزی دیده بود؟ انبوهی از سوالات وجود داشت.

بالاخره پس از مکثی که پایان ناپذیر بنظر می‌رسید صدای تازه وارد آمد:«خب؟»

مرد پشت پنجره که لبه‌ی پنجره را با دستش گرفته بود با صدای ناآرامی گفت:«می‌ترسیدم دلم برات تنگ شده باشه هوراکس»

هیکل بدترکیب هوراکس از سایه بیرون آمد او هیچ پاسخی برای اظهارات راوت نداشت. برای لحظه‌ای بالای سرشان ایستاد.

قلب زن در درونش سرد بود با صدایی که هرگز نمی‌لرزید گفت:«من به آقای راوت گفتم که شاید شما برگردین»

هوراکس که هنوز ساکت بود ناگهان کنار صندلی کنار میز کار کوچکش نشست دستان بزرگش گره شده بود اگر یکی الان او را می‌دید آتش چشمانش را در زیر سایه‌ی ابروانش می‌دید. او داشت تلاش می‌کرد تا نفسش را بگیرد. چشمانش از زنی که به او اعتماد داشت به دوستی که به او اعتماد داشت رفت و سپس به سمت زن برگشت.

در این زمان و در این لحظه هر سه نیمه، همدیگر را درک کردند با این حال هیچ یک جرئت نمی‌کرد کلمه‌ای بگوید تا چیزهای فروخفته‌ای را که داشت خفه‌شان می‌کرد کاهش دهد.

در نهایت این صدای شوهر بود که سکوت را شکست.

او به راوت گفت:«می‌خواستی من رو ببینی؟»

راوت صحبت را شروع کرد و همچنان که تصمیم می‌گرفت تا آخرین لحظه دروغ بگوید گفت :«برای دیدن شما آمده‌ام»

هوراکس گفت:«بله»

راوت گفت:«تو قول دادی که چندتا اثر خوب از نورمهتاب و دود بهم نشون بدی»

هوراکس با صدایی بی‌حال تکرار کرد:«من قول داده بودم که چند اثر خوب از نور مهتاب و دود بهت نشون بدم» و ادامه داد «فکر کردم شاید امشب قبل از اینکه بری سرکار برت دارم و باهات بیام»

مکث دیگری کرد. آیا مرد قصد داشت موضوع را با خونسردی متوجه شود؟ بالاخره او می‌دانست؟ چند وقت توی اتاق بود؟ با این حال رفتارشان حتی در لحظه‌ای که صدای در را شنیدند...

هوراکس نگاهی به چهره‌ی زن انداخت سایه‌ای که در نور کم، کمرنگ شده بود. سپس نگاهی به راوت انداخت و بنظر می‌رسید که ناگهان خودش را بهبود می‌بخشد او گفت:«البته، من قول دادم کارهایی رو که با شرایط دراماتیک مناسبند بهتون نشون بدم عجیبه که چه جوری می‌تونم فراموششون کنم»

راوت شروع کرد:«اگه مزاحمت هستم...»

هوراکس دوباره شروع کرد. نور تازه‌ای ناگهان در تاریکی غم انگیز چشمانش آمد. او گفت:«نه بهیچ وجه»

زنش که برای اولین بار به سمت شوهرش می‌چرخید گفت:«آیا به آقای راوت در مورد این همه تضاد شعله و سایه که فکر می‌کنین عالیه، چیزی گفتین؟» ، اعتماد به نفسش دوباره برگشت. صدایش فقط یک نیم نت خیلی بلند بود:«این تئوری وحشتناک شماست که همه‌ی ماشین‌ها زیبا هستن و هرچیز دیگری در  دنیا زشت است. من فکر می‌کردم اون به شما رحم نمی‌کنه آقای راوت، این تئوری بزرگ اونه تنها کشف اون در هنر.»

هوراکس با ناراحتی صدای او را خفه کرد و گفت:«من در اکتشافات کندم ولی چیزی که کشف کردم...» او ایستاد

زن گفت:«خب هیچی» و ناگهان روی پاهایش ایستاد او به راوت گفت :«من قول دادم کارها رو بهتون نشون بدم» و دست زمخت و بزرگ خود را روی شانه‌ی دوستش گذاشت:«آماده‌ی رفتنی؟»

راوت گفت: «کاملا"» و او هم از جای خود برخاست.

مکث دیگری بود هریک از آنها به شکلی نامشخص به دو نفر دیگر نگاه کردند.

دست هوراکس همچنان روی شانه‌ی راوت بود. راوت همچنان تصور می‌کرد که این موضوع یک حادثه‌ی بی اهمیت است. ولی خانم هوراکس شوهرش را بهتر می‌شناخت، آن سکوت تلخ را در صدای او می‌شناخت، آشفتگی ذهن او یک شکل مبهم شیطانی گرفت. هوراکس گفت:«بسیار خب» دستش را انداخت و به سمت در چرخید.

راوت در نور نصفه و نیمه به اطراف نگاهی کرد:«کلاهم کو»

خانم هوراکس با خنده‌ای عصبی گفت:«این سبد کار منه» دست‌های‌شان روی پشتی صندلی به هم رسید. او گفت: «ایناهاش» او تصمیم داشت که با لحن آرامی تذکر بدهد ولی حتی نتوانست یک کلمه بگوید ،«نرو» و «ازش دوری کن» در ذهنش تلاش کرد و آن لحظه به سرعت گذشت.

هوراکس که در آستانه‌ی در نیمه باز ایستاده بود گفت:«فهمیدی؟»

راوت به سمت او رفت. آهنگر با لحنی خشن‌تر از قبل گفت:«بهتره با خانم هوراکس خداحافظی کنید.»

راوت شروع کرد. او گفت:«عصر بخیر خانم هوراکس» و دستان هم را لمس کردند.

هوراکس در را با ادب تشریفاتی نامتعارف نسبت به مردان باز نگه‌داشت. راوت بیرون رفت و سپس پس از یک نگاه بی‌کلام به او شوهرش به دنبالش رفت. زن بی‌حرکت ایستاد. صدای پای ملایم راوت و راه رفتن سنگین و باس و تربله‌ی شوهرش نشان می‌‌داد باهم از مسیر گذشتند. در ورودی به شدت بهم کوبیده شد. زن به سمت پنجره رفت و به آرامی حرکت کرد و ایستاد و به جلو خم شد. دو مرد برای یک لحظه در ورودی جاده ظاهر شدند، از زیر چراغ خیابان گذشتند و توسط توده‌های سیاه بوته زار ناپدید شدند. نور چراغ برای لحظه‌ای روی صورت‌های‌شان افتاد و فقط تکه‌های رنگ پریده‌ی بی‌معنایی را نشان داد، درباره‌ی چیزی که از آن می‌ترسید، شک داشت و بیهوده می‌خواست در مورد آن بداند چیزی نمی‌گفت. سپس او در یک حالت خمیده درون صندلی‌ای که بغل بزرگی داشت فرو رفت. چشمانش کاملا" باز بود و به چراغ‌های سرخ کوره‌هایی که در آسمان سوسو می‌زدند خیره شد یک ساعت بعد از اینکه او آنجا بود نگرشش به میزان کمی تغییر کرد.

سکوت غم انگیز غروب بر روی راوت سنگینی می‌کرد آن‌ها شانه به شانه‌ی هم در سکوت به سمت پایین جاده‌ای رفتند که از خاکستر ساخته شده بود که در حال حاضر چشم انداز دره را باز می‌کرد. یک مه آبی، نیمی غبار، نیمی مه، دره‌ی بلند پر رمز و راز را لمس کرد. فراتر از هانلی و اترویا توده‌های خاکستری و تیره با نقاط طلایی کم یاب چراغ‌های خیابان و اینجا و آنجا پنجره‌های گازی روشن، یا تابش زرد برخی کارخانه‌های دیرکار یا مهمانخانه‌های شلوغ مشخص شده بودند. از میان توده‌ها، در مقابل آسمان عصر، انبوهی از دودکش‌های بلند تمیز و باریک، به پا خاستند، در طول یک فصل «بازی» بسیاری از آن‌ها بو می‌دادند، تعدادی بدون بو بودند. اینجا و آنجا اشکال کندوی شبح دار موقعیت گلدان یا چرخ را نشان می‌دادند، سیاه و تیز در برابر آسمان داغ تاریک، برخی زغال فروش‌ها را نشان می‌داد که زغال سنگ‌های رنگین کمانی محل را بالا می‌بردند. بخش وسیع راه آهن نزدیک‌تر بود و قطارهای نیمه مرئی در حال چرخش بودند. یک پف و غرش مداوم، با هر حرکت یک ضربه‌ی زنگ دار و یک سری ضربات موزون و گذری از پف‌های متناوب. بخار سفید در میان نمای بعدی. و در سمت چپ بین راه آهن و توده‌ی تاریک تپه‌ی تاریک آن طرف که بر کل منظره مسلط بود.غول آسا و سیاه که با دود و شعله‌های سوزان پوشانده شده بودند، استوانه‌های بزرگ کوره‌های ذوب شرکت جداح، مرکز ساختمان‌های آهن‌سازی بزرگی که هوراکس مدیر آن‌ها بود ایستاده بودند. آن‌ها محکم و تهدیدآمیز ایستاده بودند، پر از غوغای بی‌وقفه از شعله‌ها، جوشش آهن مذاب اطراف پاهای آن‌ها، کارخانه‌های نورد را می‌لرزاند و چکش بخار به شدت می‌کوبید و جرقه‌های آهن سفید را این طرف و آن طرف می‌پاشید. حتی همانطور که نگاه می‌کردند یک کامیون سوخت به یکی از سازه‌های غول پیکر برخورد کرد و شعله‌های سرخ درخشیدند و یک بهم خوردگی دود و غبار سیاه به سمت آسمان جوشید. راوت با شکستن سکوتی که دلهره‌آور شده بود،  گفت:«مطمئنا" شما با کوره‌هاتون رنگ می‌گیرین»

هوراکس غرید و با دستانی که در جیبش بود ایستاد. به راه آهن پوشیده از بخار و آهن‌سازی‌های شلوغ آن اطراف نگاهی کرد، اخم کرده بود و گویی به مشکل گره خورده‌ای فکر می‌کرد.

راوت نگاهی به او انداخت و دوباره دور شد:«الان اثر مهتابی شما به شدت رشد کرده» او با نگاهی به بالا ادامه داد:«ماه همچنان توسط بقیه‌ی نور روز پوشونده شده». هوراکس با حالت مردی که ناگهان بیدار شده است به او خیره شد:«بقیه‌ی نور روز؟ البته البته» او هم به ماه نگاه کرد که هنوز در آسمان نیمه‌ی تابستان رنگ پریده بود ناگهان گفت:«بیا کنار» و بازوی راوت را در دستش گرفت و به سمت مسیری که به سمت راه آهن می‌افتاد، حرکت کرد.

راوت عقب ماند. چشمان‌شان به هم رسید و هزاران چیز را در یک لحظه دیدند وقتی که لب‌های‌شان نزدیک بود تا چیزی بگوید دست هوراکس سفت و سپس شل شد، او را رها کرد و قبل از اینکه راوت از آن‌ها آگاه شود، آن‌ها دست در دست هم بودند و بدون اراده در مسیر راه می‌رفتند.

هوراکس، ناگهان با گام های بلند و با قدم زدن سریع و محکم کردن آرنج خود، گفت:«تأثیر خوب سیگنال‌های راه آهن به سمت برسلم را می بینین. چراغ‌های سبز کوچک، قرمز و سفید. همه در برابر مه. چشمی برای اثر داشته باش، راوت. خوبه. و به آن کوره‌های من نگاه کن که چه جوری از تپه پایین می‌آییم. اون سمت راستی حیوون خونگی منه بیست مترش. خودم اون‌رو بسته‌بندی کردم، و اون پنج سال طولانیه که با آهن تو روده‌اش با شادی می‌جوشه. من علاقه‌ی خاصی بهش دارم. اون خط قرمز اونجا، یه کم نارنجی گرم دوست داشتنی که اسمش رو راوت گذاشتید، این همون کوره‌های آبپاش‌هاست، و اونجا، تو نور داغ، سه شکل سیاه،  اون موقع چکش بخار سفید رو دیدین؟ این‌ها کارخونه‌های نورد هستند. برو جلو تق توق، تق توق، ورق قلع چه جوری روی زمین می‌چرخه، راوت. خیلی شگفت انگیزه. وقتی این مواد از آسیاب می‌آن، آینه‌های شیشه‌ای توش نیستن. و، خرد می‌شه! چکش دوباره می‌ره. بیا!» مجبور شد حرفش را متوقف کند تا نفس بگیرد. بازویش با فشاری خفه کننده به دست راوت پیچید. او با گام‌های بلند از مسیر سیاه به سمت راه‌آهن طوری آمده بود که انگار تسخیر شده بود. راوت حتی یک کلمه حرف نزده بود و با تمام قدرت خود را در مقابل کشش هوراکس قرار داده بود. او اکنون با خنده‌ای عصبی، اما با غرغری در صدایش گفت:«می‌گم»

 «هوراکس چرا، بازوی من‌رو می‌گیری و من‌رو این‌جور می‌کشونی؟» در نهایت هوراکس او را آزاد کرد. رفتارش دوباره عوض شد. او گفت:«بازوی خودت رو قطع می‌کنی؟ شرمنده. ولی این ترفند راه رفتن دوستانه رو تو بهم یاد دادی.» راوت با خنده‌ی مصنوعی دوباره گفت:«تو هنوز اصلاحاتش رو یاد نگرفتی.» «به جوو! من سیاه و آبیم.» هوراکس اصلا" عذرخواهی نکرد. آنها اکنون در نزدیکی پایین تپه، نزدیک به حصاری که با راه آهن هم مرز بود، ایستادند. کارخانه‌ی آهن با نزدیک شدن آن‌ها بزرگتر و گسترده شده بود. آن‌ها اکنون به جای پایین به کوره‌های بلند نگاه می‌کردند. منظره‌ی بیشتر اتروریا و هنلی با پایین آمدن آن‌ها از دید خارج شده بود. جلوی آن‌ها، در کنار نرده، تابلوی اعلاناتی قرار داشت که کلمات «مراقب قطارها باشید» را نشان می‌داد که با وجودی که نیمی از آن بخاطر پاشیدن گل زغال سنگ پنهان شده بود هنوز به خوبی قابل مشاهده بود.

«اینجا یه قطار می‌آد. بخار دود، تابش نور نارنجی، چشم گرد نور در مقابلش، جغجغه‌ی خوش آهنگ. اثرات خوب! ولی این کوره‌های من قبل از اینکه مخروط‌ها را در گلوی‌شان فرو کنیم و گاز را ذخیره کنیم، ظریف‌تر بودند.»

راوت گفت. «چه جوری؟ مخروط؟»

«مخروط‌ها، مرد من، مخروط‌ها. یکیش‌رو از نزدیک بهتون نشون می‌دم. شعله‌های آتش از گلوی بازش خارج می‌شن عالیه، این چیه؟ ستون‌های بخار تو روز، دود سرخ و سیاه، و ستون‌های آتش تو شب الان اون‌رو می‌کشیم توی لوله‌ها و می‌سوزونیم تا گرم بشه تا منفجر بشه و قسمت بالاییش توسط یک مخروط بسته بشه. از مخروط خوشم می‌آد.»

راوت گفت:«ولی هرچند وقت یه بار آتش می‌خورید و دود می‌کنید. مخروط ثابت نیست، با زنجیر از یه اهرم آویزون شده، و با یه میزان متعادل می‌شه. شما اون‌رو نزدیک می‌بینید. در غیر این صورت، البته، هیچ راهی برای وارد کردن سوخت بهش وجود نداره. هر از گاهی مخروط پایین می‌ره و شعله‌ور می‌آد بیرون.»

راوت گفت:«فهمیدم.» از روی شانه اش نگاه کرد و گفت:«ماه روشن‌تر می‌شه».

هوراکس ناگهان گفت:«بیا این ور» و دوباره شانه‌اش را گرفت و او را ناگهان به سمت گذرگاه راه آهن حرکت داد. سپس یکی از آن حوادث سریع رخ داد، واضح، ولی آنقدر سریع که آدم را مشکوک و متحیر می‌کند. در نیمه راه، ناگهان دست هوراکس مانند یک منگنه روی او فشرد و او را به سمت عقب، یک نیمه چرخاند، به طوری که او به مسیر نگاه کرد.  در آنجا زنجیره‌ای از پنجره‌های کالسکه که با لامپ روشن می‌شدند به سرعت به سمت آن‌ها می‌آمدند، چراغ‌های قرمز و زرد یک موتور بزرگتر و بزرگتر شدند، به سمت آن‌ها هجوم می‌آوردند. وقتی فهمید این چه معنایی می‌دهد، صورتش را به سمت هوراکس برگرداند  و با تمام قدرت به بازویی که او را بین ریل‌ها نگه می‌داشت فشار وارد کرد مبارزه لحظه‌ای طول نکشید. همانطور که مطمئن بود هوراکس او را در آنجا نگه داشته است، همانقدر هم مطمئن بود که او با خشونت از خطر خارج شده است.

هوراکس نفس نفس زنان گفت:«از مسیر خارج شدیم»، همانطور که قطار به کنارش می‌رسید، و آن‌ها کنار دروازه‌ی آهنگری ایستاده بودند و نفس نفس می‌زدند.

راوت گفت:«من ندیدم که داره می‌آد.» حتی با وجود دلهره‌های خودش، همچنان سعی می‌کرد تا رابطه‌ی معمولی را حفظ کند.

هوراکس با غرولند گفت:«مخروط» و سپس به عنوان کسی که به خودش دلداری می‌دهد گفت:«فکر کردم نشنیدی.»

راوت گفت:«نشنیدم.»

 هوراکس گفت:«اون موقع نمی‌خواستم تو را به خاطر دنیا زیر پا بذارم.»

راوت گفت:«یه لحظه کنترل اعصابم‌رو از دست دادم».

هوراکس نیم دقیقه ایستاد، سپس دوباره ناگهان به سمت کارخانه‌ی آهن چرخید. « ببینین که این تپه‌های بزرگ من، این توده‌های کلینکر، در شب چقدر خوب به نظر می‌رسن! آن کامیون آن طرف، آن بالا! بالا می‌ره، و سرباره را کج می‌کنه. ببینین که چیزهای قرمز تپنده در حال سر خوردن به پایین هستن. هرچی نزدیک‌تر می‌ریم، تپه‌ها بالا می‌آن و کوره‌های بلند رو قطع می‌کنن. ترک بالا رو اون بالا، بزرگ ببینین. نه اینجوری! از این طرف، بین پشته‌ها. این به کوره‌های آبپاشی می‌رسه، ولی من می‌خوام اول کانال رو بهتون نشان بدم.» آمد و آرنج راوت را گرفت و به همین ترتیب در کنار هم رفتند. راوت به طور مبهم به هوراکس پاسخ داد. او از خود پرسید که واقعاً چه اتفاقی در خط افتاده است؟ آیا او خود را با خیالات خود فریب می‌داد یا هوراکس او را در مسیر قطار نگه داشته بود؟ آیا او فقط در آستانه قتل قرار گرفته بود؟

فرض کنید این هیولای خمیده و اخمو چیزی می‌دانست؟ سپس برای یک یا دو دقیقه راوت واقعاً از جان خود می‌ترسید، ولی وقتی با خودش استدلال می‌کرد، آن حالت از بین رفت. از این گذشته، هوراکس ممکن است چیزی نشنیده باشد. به هر حال او را به موقع از سر راه بیرون کشیده بود. رفتار عجیب او ممکن است به دلیل حسادت مبهمی باشد که پیش از این یک بار نشان داده بود. او اکنون از توده های خاکستر و کانال صحبت می کرد هوراکس گفت:«اوه».

راوت گفت. «چی؟ خوبه نسبتا"! مه تو نور مهتاب!»

هوراکس ناگهان متوقف شد، گفت:«کانال ما. کانال ما با نور مهتاب و آتش عالی است. هیچ وقت اون‌رو ندیدین؟ ازش خوشت می‌آد! شما خیلی از شب‌های خودتون‌رو تو نیوکاسل گذروندید. من بهتون در مورد کیفیت عالیش می‌گم ولی خودتون می‌بینید. آب جوش...»

هنگامی که آن‌ها از هزارتوی کپه‌های کلینکر و تپه‌های زغال سنگ و سنگ معدن بیرون آمدند، صداهای آسیاب نورد ناگهان، بلند، نزدیک، و متمایز به سمت آن‌ها پرتاب شد. سه کارگر سایه مانند از کنارشان گذشتند و با لمس کلاه‌های‌شان به هوراکس احترام گذاشتند. صورت‌شان در تاریکی مبهم بود. راوت یک انگیزه‌ی بیهوده برای خطاب کردن آن‌ها احساس کرد، و پیش از اینکه بتواند کلمات خود را به تصویر بکشد آن‌ها در سایه گذشتند. هوراکس به کانالی که اکنون پیش روی آن‌ها بسته شده است اشاره کرد:«جای عجیبی به نظر می‌رسه»، در انعکاس قرمز خون کوره‌ها. آب گرمی که نازل‌ها را خنک می‌کرد، از حدود چهل متر بالاتر وارد آن می شد - یک منطقه‌ی پر سر و صدا، طغیان تقریباً در حال جوش، و بخار به صورت رگه‌ها و رگه‌های سفید بی‌صدا از آب برمی‌خیزد و مرطوب در اطراف آن‌ها می‌پیچید، از چرخش‌های سیاه و قرمز به شکل پیاپی ارواح بیرون می‌آمدند. موج سفیدی که سر را وادار به شنا می‌کرد. برج سیاه و درخشان کوره بلند بزرگتر بالاتر از مه قرار گرفت و سروصدای طغیان آن گوش آن‌ها را پر کرد. راوت از لبه‌ی آب دور شد و هوراکس را تماشا کرد.

هوراکس گفت:«اینجا قرمزه، بخار قرمز خون سرخ و داغ مثل گناهه. ولی اونجا، جایی که نور مهتاب روش می‌تابه، و از روی کپه‌های کلینکر عبور می‌کنه، مثل مرگ سفیده».

راوت برای لحظه ای سرش را چرخاند و سپس با عجله به نزد هوراکس برگشت. هوراکس گفت:«به کارخانه‌های نورد بیایین». آن زمان تهدید خیلی واضح نبود و راوت کمی اطمینان داشت. اما با این حال، هوراکس از گفتن «سفید مانند مرگ» و «قرمز مانند گناه» چه منظوری داشت؟ شاید تصادفی بود؟

آن‌ها رفتند و برای مدتی پشت آب‌پاش‌ها ایستادند، سپس از میان آسیاب‌های غلتکی، جایی که در میان هیاهوی بی‌وقفه، چکش بخار برای خارج کردن آب فلز مرطوب روی آن می‌کوبید. کارگرهای سیاه و نیمه برهنه، به میله‌های پلاستیکی، مانند موم داغ، بین چرخ‌ها هجوم بردند. هوراکس در گوش راوت گفت:«بیا» آن‌ها رفتند و از سوراخ شیشه‌ای کوچک پشت دهانه‌ی لوله‌ها نگاه کردند،  دیدند که آتش در گودال کوره بلند می‌پیچید. برای مدتی یک چشمش کور شد. سپس با تکه‌های سبز و آبی که در تاریکی می‌رقصیدند و توسط کامیون‌های سنگ معدن و سوخت و آهک تا بالای استوانه‌ی بزرگ بالا می‌رفتند به آن بالا رفتند.

و بر روی ریل باریکی که بر فراز کوره قرار داشت، تردیدهای راوت به سراغش آمد دوباره اینجا بودن عاقلانه بود؟ اگر هوراکس همه چیز را می‌دانست کاری را که او می خواهد انجام بده، او نتوانست در برابر لرزش شدید مقاومت کند. درست زیر پا، بیش از شصت متر عمق داشت. مکان خطرناکی بود. آنها با یک کامیون سوخت حرکت کردند تا به نرده‌ای که در بالای آن چیز قرار داشت برسند. بوی تنور، بخار گوگردی که تلخی تند رگه‌ها را به همراه داشت، به نظر می‌رسید دامنه‌ی تپه‌ی دور هانلی را به لرزه درآورد. ماه در حال خروج از میان انبوهی از ابرها، در نیمه راه آسمان، بالای خطوط درختان مواج نیوکاسل بود. کانال بخار از زیر آن‌ها در زیر یک پل نامشخص گذشت و در مه تیره مزارع صاف به سمت برسلم ناپدید شد.

هوراکس فریاد زد:«این همان مخروطی است که بهتون گفته‌ام و زیرش پنجاه متر آتش و فلز مذاب، با هوای درحال انفجار مانند گاز توی نوشیدنی گازدار وجود داره.»

راوت دستگیره‌ی نرده را گرفت و به مخروط خیره شد.گرما شدید بود. جوشیدن آهن و غوغای انفجار صدای هوراکس را با رعد و برق همراه کرد. اما این موضوع اکنون باید انجام می‌شد. شاید بالاخره…

هوراکس با صدای بلند گفت:«تو وسط، دما نزدیک به هزار درجه است. اگه توش بیفتی... مثل یک باروت تو شمع  آتش می‌گیری. دستت رو بیرون بیار و گرمای نفس رو حس کن، حتی تو اینجا من آب باران رو دیدم که از کامیون‌ها می‌جوشه و اون مخروط اونجا این منظره لعنتی برای برشته کردن کیک زیادی داغه. قسمت بالاش سیصد درجه است».

راوت گفت:«سیصد درجه!»

هوراکس گفت:«سیصد درجه‌ی سانتیگراد، مواظب باش! این خونت رو توی بدنت بلافاصله می‌جوشونه.»

راوت گفت:«اوه» و برگشت.

«خون رو توی بدن بلافاصله می‌جو... نه، نمی‌کنه»

راوت فریاد زد. «بذار برم. بازوی من‌رو ول کن»

با یک دستش نرده را گرفت، سپس با هر دو دست. برای یک لحظه دو مرد ایستاده درحال تاب خوردن بودند. سپس ناگهان، هوراکس با یک حرکت تند او را از جایگاهش چرخاند.او به هوراکس چنگ زد و جا خالی داد، پایش به فضای خالی برگشت. در هوا خودش را چرخاند، و سپس گونه، شانه و زانویش به مخروط داغ برخورد کردند.

او به زنجیری که مخروط به آن آویزان بود، چنگ زد، و وقتی به آن ضربه می‌زد، چیزی بی‌نهایت کوچک فرو رفت. دایره‌ای از قرمز درخشان در اطراف او ظاهر شد و زبانه‌ای از شعله که از شلوغی درونش رها شده بود، به سمت او سوسو زد. درد شدیدی از ناحیه زانو او را فرا گرفت و می توانست صدای آواز دستانش را بشنود. خودش را روی پاهایش بلند کرد و سعی کرد از زنجیر بالا برود و بعد چیزی به سرش اصابت کرد. سیاه و درخشان با نور مهتاب، گلوی کوره به سمت او برخاست.

او دید که هوراکس بالای سرش در کنار یکی از کامیون های سوخت روی ریل ایستاده است. این چهره‌ی ژست گرفته، در نور مهتاب روشن و سفید بود و فریاد می‌زد: «احمق، ای احمق نفهم، ای شکارچی زنان! ای بدبخت خون گرم! بجوش! بجوش! بجوش»

ناگهان مشتی زغال سنگ را از کامیون بیرون آورد و عمداً آن را پشت سر هم به سمت راوت پرتاب کرد.

راوت با گریه گفت:«هوراکس، هوراکس»

او با گریه به زنجیر چسبید و خود را از مخروط سوزان بالا کشید. هر چیزی که هوراکس پرتاب می‌کرد به او برخورد می‌کرد. لباس‌هایش می‌سوخت و می‌درخشید، و همانطور که او تقلا می‌کرد مخروط افتاد و گاز داغ و خفه کننده‌ای بیرون زد و دور او با شعله‌ای سریع سوخت.

شباهتش به انسان را از دست داد. وقتی قرمزی لحظه‌ای گذشت، هوراکس چهره‌ای زغال‌شده و سیاه‌شده را دید، رگه‌های خونی سرش، همچنان به زنجیر چسبیده بود و دست و پا می‌زد، و از درد به خود می‌پیچید - یک حیوان خاکستری، موجودی غیرانسانی و هیولایی که شروع به هق هق کرد و به تناوب جیغ می‌زد.

ناگهان با این منظره عصبانیت آهنگر از بین رفت. بیماری مهلکی بر او وارد شد. بوی تند گوشت سوزان تا مشامش می‌آمد. عقلش به او بازگشت.

او با گریه گفت:« خدایا به من رحم کن! خدایا! من چه کار کرده ام؟»

او چیزی را که آن پایین بود می‌دانست، او  هنوز حرکت می‌کرد و احساس می‌کرد نجات داد، قبلاً یک شخص مرده بود -که خون در رگ‌های‌بدبختش می‌جوشید. درک شدید آن عذاب به ذهنش رسید و بر هر احساس دیگری غلبه کرد. برای لحظه‌ای بی اراده ایستاد و سپس به سمت کامیون چرخید و با عجله محتویات آن را روی چیزی که زمانی یک مرد بود ریخت، توده با صدای ضربه‌ای سقوط کرد و از روی مخروط تابید. با صدای ضربه، فریاد به پایان رسید و سردرگمی جوشان دود، غبار و شعله با عجله به سمت او آمد. وقتی گذشت، دوباره مخروط را صاف دید.

سپس به عقب برگشت و لرزان ایستاد و با دو دست به ریل چسبید. لب‌هایش تکان خوردند، ولی هیچ کلمه‌ای از آنها خارج نشد.

از پایین صداهای گوناگون و سر و صدای دویدن می‌آمد. طنین غلت زدن در سوله ناگهان متوقف شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مخروط» نویسنده «هربرت جرج ولز» مترجم «جعفر سلمان نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692