ناداستان «کافه برناردو» «فروغ صابرمقدم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

forogh sabermoghadam

در طول یک ارتباط صریح و شفاف، مرد و زن به عمق صمیمیت و دوستی یکدیگر پی می‌برند و اگر هدف غایی برای آن‌ها روشن و شفاف نباشد، شخصی که منطق عقلانی خود را در آن ارتباط نادیده گرفته باشد و صرفاً دستخوش احساسات خود شود بازنده اصلی خواهد بود!

حکایت «هَستی» و «لوسیانو» نَقل این حکایت است!

«کافه برناردو» در کوچه‌ای فرعی، خلوت و مشرف به خیابان «آکسفورد» و دانشگاه منچستر قرار داشت. کافه‌ای تمیز و کوچک با تزییناتی به‌رنگ پرچم ایتالیا؛ پرده‌کرکره‌های کافه سبز و رومیزی‌ها سفید و فنجان‌ها به رنگ قرمز بود. هنگام ورود و خروج به کافه زنگولۀ طلایی سردَر صدایی گوش‌نواز داشت. از آن کافه‌هایی که تا پیش از غروب خورشید می‌شد روی یکی از مبل‌های راحتی سبز و قرمز چرمی آن نشست و کتاب خواند و به موزیک گوش سپرد و قهوه نوشید و یا خبرهای ایران و جهان را با گوشی همراه خود دنبال کرد!

‌«برناردو» صاحب کافه مردی ایتالیایی بود. از آن دسته آدم‌ها که فکر می‌کردی تمام عمر کاری جز خوردن غذا انجام نداده است. او بذله‌گو، خوش‌مشرب و با قد و قامتی کوتاه، فربه و دارای پوستی روشن، چشمانی سبز و سری طاس بود.

نیمۀ فصل تابستان بود و هستی قصد رفتن به ایران را داشت. برای مادربزرگم مقداری دارو و خِرت‌وپِرت تهیه کرده بودم تا هستی با خود ببرد و به مادربزرگم برساند.

وقتی وارد کافه شدم یاد نخستین دیدارم با لوسیانو افتادم. هستی آرام و کم‌حرف سراپا گوش بود و لوسیانو با چهره‌ای گرم و چشمانی خندان روی صندلی لم داده و از هر دری حرف می‌زد؛ از سیاست و تاریخ و زبان گرفته تا فرهنگ و آداب و رسوم و جغرافیای ملل! آن‌ها در مرکز موسیقی دانشگاه با هم آشنا و سپس دوست و سرانجام دلبستۀ هم شده بودند.

حال با اتمام سال تحصیلی لوسیانو هم مثل خیلی از دانشجویان اروپایی دیگر به کشور محل اقامت خود بازگشته و از تمام این دوستی برای هستی فقط یک شماره‌تلفن و یک نشانی ایمیل و مشتی خاطره باقی گذاشته بود.

از صبح باران شلاقی می‌بارید و وقتی هستی وارد کافه شد مثل موش آب‌کشیده شده بود. در حالی که بارانی‌اش را که آب از آن می‌چکید روی صندلی انداخت و موهای بلند و

صافش را که خیس شده بود، از پشت جمع کرد و دم اسبی بست و نشست گفتم: «تو آخرش آدم نمی‌شی! چترت کو؟»

گفت: «نه آدم نمی‌شم...»

بعد سرشو انداخت پایین.

گفتم: «هی! هستی! چته؟»

قطره اشکی ریخت روی میز و بعد دو و سه قطره دیگر! شک نداشتم که یاد لوسیانو افتاده بود.

رفته‌رفته آرامش کافه و خوردن قهوه او را سر حرف آورد. دلش حسابی پُر بود.

«... بیشتر وقت‌ها لوسیانو حرف می‌زد و من یه ساعت بعد فراموش می‌کردم چی گفته بود؛ از بس که محو خودش بودم و شیفتۀ لحن صداش و آهنگ کلامش و موهایی که حلقه‌حلقه تاب خورده و تا روی شانه‌اش ریخته بود! این کافه رو هم اولین بار لوسیانو بهم نشون داد. برناردو رو از قبل می‌شناخت. مثل ما که با ایرانی‌ها راحت‌تریم اونم برناردو رو به انگلیسی‌های خشک و عصاقورت‌داده ترجیح می‌داد. بعد رفتنش دیگه نیومده بودم این‌جا! آخرین بار، سه‌هفته قبل تموم‌شدن ترم‌مون اومدم. باهاش قرار داشتم. یه ساعتی منتظرش بودم تا این‌که غروب شد و برناردو اومد سر میزم و از من اجازه خواست که یه قهوه با هم بخوریم. گفت می‌خواد موضوعی رو بهم بگه. برناردو بهم گفت که لوسیانو و یه دختر ایتالیایی بعضی وقت‌ها میان این‌جا. از من پرسید آیا اون دختر رو دیدم؟ منم گفتم، نه! دروغ گفته بودم! برناردو مرد فضولی نیست. وقتی می‌بینمش یاد عموم می‌افتم. قیافه و اخلاقشم مث اونه!‌ رُک حرف‌زن و بی‌تعارف! راستی دقت کردی ایتالیایی‌ها چقدر شبیه ما ایرانی‌ها هستند؟... برناردو اون روز از دستم حسابی شاکی بود و سگرمه‌هاش توهم بود! درست مث عموم که وقتی از دست ماها ناراحت می‌شد اخم می‌کرد و با نیم مَن عسل هم نمی‌شد خوردش! برناردو بهم گفت فکر نمی‌کنه اون دختر از اون دست دخترهایی باشه که با کسی نخوابه! همون روز تمام حسی که به لوسیانو داشتم ریخت بهم! درست مث روزی که همین برناردو رو میز من و لوسیانو خم شد و به ایتالیایی در گوش لوسیانو گفت: «شما دو تا مرغ عشق کی می‌رین زیر یه سقف؟»

تا اون روز هیچ به ازدواج فکر نکرده بودم. نمی‌دونستم تو سر لوسیانو چی می‌گذره. من هم از اون دست دخترهایی نبودم که رُک‌وراست بهش بگم دوستش دارم تا این‌که یه روز من رو به خونه‌اش دعوت کرد! از تنهاشدن با او واهمه داشتم و هیچ‌وقت نرفتم اون‌جا. تعصبی نبودم؛ ولی بارها خواسته‌اش رو رد کردم. فکر می‌کردم از اون پسرهایی نباشه که خلوت‌کردن با من اصل‌واساس دوستیش باشه؛ اما این یه اشتباه محض بود. چند بار با همون دختر هم‌زبونش تو محوطه دانشگاه دیدمش. دختر زیبا و جذابی نبود. خیلی معمولی بود و برخلاف من که به ظاهر و لباس پوشیدنم خیلی اهمیت می‌دادم و حتماً باید رسمی می‌رفتم دانشگاه و به خودم حسابی می‌رسیدم، اون خیلی شلخته بود. ته‌توشو در آوردم! اونم اهل «گالاراته» بود. چند بار اونارو تو غذاخوری و تالار گردهمایی و کتابخونه دیده بودم. بعد از اون کمتر اومدم این‌جا و یکی‌درمیون جواب تلفن‌های لوسیانو رو دادم. با این که برام سخت بود؛ اما ازش دوری کردم. برخلاف انتظارم لوسیانو هم از من دور شد. دیگه برای دیدن من بدوبدو نمی‌اومد این‌جا و بعد هم که دو بار من رو این‌جا قال گذاشت و بهم گفت که از عمد این کارو کرده بود، دیگه حسابی از چشمم افتاد.»

وقتی برناردو صورتحساب را آورد سر میزمان، لبخندی زد و به انگلیسی گفت: «این بار، مهمان من.»

ما هم که ایرانی و اهل تعارف، قبول نکردیم و با خنده و شوخی صورتحساب را پرداخت کردیم. وقتی خواستیم از کافه بیرون برویم برناردو رو به هستی کرد و گفت: «هنوز اون الدنگ رو دوستش داری، می‌دونم! از چشمات می‌فهمم چون اگه دوستش نداشتی دیگه نمی‌اومدی این‌جا!»

بعد هم منتظر جواب نماند و رفت!

 دست هستی را کشیدم و با هم از کافه زدیم بیرون.

گفتم: «هیچ پشیمون نباش و سعی کن همۀ خاطراتش رو بریزی دور. اگه یه کار مثبت در طول عمرت کرده باشی همین بوده! یعنی تن‌ندادن به خواستۀ سخیف به قول برناردو اون الدنگ بوده!»

بعد هم گفتم بجای من مادربزرگم را خوب بچلاند و ازش خداحافظی کردم و آرزو کردم سفر به ایران حال و هوایش را تغییر دهد.

تمام طول راه تا ایستگاه اتوبوس «پیکادلی» به هستی فکر کردم. تحول آدم‌ها مقولۀ جالبی است! تغییر مثبت و چرخش معکوس تمام زندگی آدم را تحت‌تأثیر خود قرار می‌دهد و او را از ورطه نابودی بیرون می‌کشد! پشت‌پازدن به لذت‌های کور به انسان ثابت می‌کند که چه اراده و قدرت عظیمی در وجودش نهفته است! عقیده و تکلیف ما باید با آدم مقابل‌مان روشن باشد. قصدم بیانیه صادرکردن نیست؛ اما می‌شود نه آن‌قدر به آدم‌ها نزدیک شد که احترام‌مان خدشه‌دار شود و نه آن اندازه دور که به قطع ارتباط‌مان از آن‌ها بینجامد. افرادی که با هدف مشخص و از قبل برنامه‌ریزی شده مهاجرت می‌کنند حتی اگر دچار بحران‌های روحی و عاطفی شوند کمتر دچار بحران هویتی می‌شوند و اهداف از پیش‌تعیین شده، سازگاری فرد را با جامعۀ پیش‌رو آسان می‌سازد و بهتر می‌تواند خود را با موقعیت جدید وفق دهد. ■

تابستان ۲۰۱۶ میلادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «کافه برناردو» «فروغ صابرمقدم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692