دستم به شکوفه ها نمیرسد
وقتی بهار معصومیت یست
که آنسوی سوگ های ناتمام
جانش را گرفته اند
ایمان خونینم را
باید به کدام ضریح بی ثمر گره بزنم
تا پروانه های سوخته،
حاجت روا شوند
میدانی، تو مرا در جهانی به دنیا آوردی
که پرستیدن آینه ها حماقت است
و تاریکی ، سهم دست هاییست
که بذر ستاره ها را به خاک میبخشند
میدانم، نگاهت هرگز
بر مزار بهارهای از دست رفته ام نخواهد بارید
و شب از همان جایی طلوع میکند
که خورشیدم را در آن کاشته ام
«مریم نقیب»