میدونی کلی پرس و جو کردم تا پیدات کنم، آدرس کامل ازت نداشتم، دلم میخواست بیفاصله باهات حرف بزنم؛ منم ای بد نیستم.
جای خوبی نشستیها، خوش آب و هوا و پراز درختِ، هوا امروز خیلی خوبه، مگه نه؟ عین همون روزیکه دیدمت. میدونم توکه یادت نیست.
راستش اونروز، صبح زود خوابآلود راهی مدرسه شدم سر کوچه سنبل با صدای مردونه و دلنشینِتو سر بلند کردم که گفتی: سلام صبح شما بهخیرو خوشی انشاالله، خوب یادمِ (انشاالله) و از ته گلو گفتی، وقتی سرمو بلند کردم با توکه مرد جوون و خوش قدوبالائی بودی روبروشدم که از توی کوچه بیرون میومدی. مطمئنم یادت نیست، ولی من خوب یادمِ تو سمت راست خیابون رفتی و من سمت چپ بهراهم ادامه دادم. تو نمیدونی که بوی ادکلونت تمام کوچهرو گرفته بود. فردای اونروز باز هم صدای تو و باز عکسالعمل من، ولی ایندفعه با دور شدنت سریع پشت سرمو نگاه کردم تا بفهمم با کی سر صبحی اینطور خوش و بِش میکنی ولی هیچکس نبود، یادمِ که اونروزِ ابری چهقدر سرخوش شدم که شاید تو به من صبح بخیر میگی و با این فکر تا بعدازظهر هیچی از درسم نفهمیدم. وقتی بچهها یادم انداختن که فردا جمعه است پَکَر شدم، تا شنبه یک صبح بیسلامو پیش روم دیدم، یه صبحِ تکراری شنبه یواشکیِ خواهرم رژلبی رو که مامان براش خریده بود تا هروقت نامزدش میاد به لبهاش بزنه رو برداشتم، وقتی از کوچهمون بیرون رفتم، سرمو تو کیفم کردم و یهکم به لبام مالیدم و خودمو تو آینه چوبی کوچیکم نگاه کردم از قیافم خوشم نیومد ولی فکر کردم شاید خودم خوشم نمیاد، راستی تو خوشت اومد؟ یا حالت بد شد، وقتی منو دیدی؟ میدونی هول شده بودم؛ شاید کج و معوج راه میرفتم، دوباره صدای تو، بازم همون سلام، با لبخند سلام کردم، سرمرو بالا گرفتم و بهت نگاه کردم. میدونی، حالا که فکر میکنم حتماً خیلی زشت شده بودم، با اون ابروهای پاچهبزی و اون موهای کلفت صورتم. ولی تو مهربون بودی و همیشه به من لبخند میزدی. یادم میاد عصر همونروز مادرم راجع به دختری که برادرم پسندیده بود گفت: به ما ربطی نداره، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. یواشکی خودمو تو آینه دیدم و گفتم: بله خب مثل من که به دهنِ اون شیرین اومدم. کلی ذوقمرگ شدم. اونروزها من خیلی خوش بودم، فکر میکردم اگر خواهرم که همه از خوشگلیش و قد بلندیش حرف میزنن بیستسالگی ازدواج کرده، من حتماً تا تابستون عقد میکنم، با خودم هزار بار نقشه میکشیدم که اگه سر حرفو باز کردی بهت چی بگم. این سلامهای هر روزه دنیارو برام قشنگ کرده بود، حتی اعتماد بهنفسم هم زیاد شده بود. برخلاف تصورم اونسال تحصیلی تموم شد و تو فقط سلام میکردی و منهم خوش بودم، فقط دلشورهی تموم شدن سال تحصیلی داغونم میکرد، آخه تو که خبر نداشتی، ولی دو هفتهی عید برام دو سال گذشت. برخلاف هر سال دوست داشتم زودتر سیزده بدر بشه تا من سبزه گره بزنم و آرزو کنم، اونم چه آرزوهائی که خدائش حالا هم خجالت میکشم باهات راجعشون حرف بزنم. حالا با سهماه تعطیلی چه میکردم. یادت میاد چند سال به من سلام کردی و من با شوق و ذوق جوابتو دادم؟ وقتی اونروز صبح نیومدی دلم گرفت خیلی زیاد، گفتم شاید کاری برات پیش اومده، فرداش دلم شور افتاد روز سوم گِریهم گرفت وقتی یکماه نیومدی غصه خوردم و ناامید شدم به هرچی فکر کردم جز... اونروز صبح به این فکر میکردم که ای کاش مجبور نباشم هر روز از این مسیر که شده آیینه دقام رد بشم، تند تند راه میرفتم ولی ناخوداگاه به کوچهها نگاه میکردم، تو گفتی سلام صبح بخیر! وایسادم تا سرکوچه ببینمت ولی نبودی؛ چشم گردوندم توی کوچه روی ویلچر نشسته بودی. سرم گیج رفت به زمین خوردم با بوی نون به حال اومدم، اون خانمِ که نون خریده بود و از اونجا میگذشت منو به حال آورد و نونِ تازه زیر بینیام گرفته بود، یادت هست، تا چشمامو باز کردم دیدمت تو بودی روی ویلچر، اشکی تو چشمات ندیدم شاید فاصلمون زیاد بود ولی بهم نگاه میکردی، گریه میکردم خیلی؛ زود خودمو جمع و جور کردم نخواستم همسایهها منو تو اون وضع ببینن، لباسم کثیف شده بود، ساعتم شکسته بود، جلوی مدرسه دستمو محکم کوبیدم به دیوار دستم زخم شد دردِ بدی بود، ولی ازش لذت بردم، بابای مدرسه منو دید، بیچاره بدجور ترسید، با مهربونی بردم تو دفتر. گفتم: موتوری بهم زدو دَر رفت. اونا دلشون سوخت، تیمارم کردن، هی ازم سوال میکردن، ولی من فقط گریه میکردم، زنگ زدن مامانم، اومد و منو برد، میدونی اونروز صبح که مامانم سر رسید و دستمو گرفت و بُرد میخواستم بیام تو کوچه تا ازت بپرسم چی شده؟ از شانس بد از خواب بیدار شده بود و اومد بود دنبالم تا نذاره برم مدرسه، با صدای لرزون گفت: بچه چیکار میکنی، امروز نباید بِری مدرسه تا صبح تب داشتی و هذیون میگفتی، حتماًٌ دیدی؟ آخه، جلوی چشمات برگردوندم خونه. از اونروز یههفته تبم قطع نشد. مامانم برام سرویس گرفت، گفتن از تصادف هول کردم، راستی من چقدر پَپِه بودما، چرا هرجور شده نمیاومدم تو کوچه تا باهات حرف بزنم. خدائیش کلی زحمت کشیدم تا دوباره خودم برم مدرسه و از سرویس خلاص شم. اونروز صبح دیدمت ولی بهم سلام نکردی، خر بودم خوشحال شدم. فکر کردم فهمیدی دیگه بچه نیستم، دیگه روت نمیشه حتی بهم سلام کنی ولی نگام میکردی، به خدا من خیلی با مرام بودم حتی به برادرِ دوستَمَم که ازم خوشش میومد، حتی یه نگاه خشک و خالی هم نمیکردم ولی تو چطور؟ فکر کنم بیمرام بودی. نه؟ میدونی اونروز که دیدم سر کوچَهتون حجله زدن وایسادم و توی اون شلوغی دنبالت گشتم، یه خانمی رد شد و گفت آخی جوونِ مردم، بیاختیار پشتم لرزید و خوب به عکس رو حجله نگاه کردم، تو بودی، فکر کنم عکست مالِ همونروزائی بود که تازه به من سلام میکردی خیلی خوشگل بودی، عین ماه، ببین هنوز عکس رو حجلهتو نگه داشتم، خدا نصیب هیچکس نکنه. جات خالی، نمیدونم دیدی یا نه؟ همچین چشمام سیاهی رفت و زمین خوردم که کم مونده بود یه مراسمم واسهی من بگیرن، خلاصه که وقتی به هوش اومدم سومتم گذشته بود فقط رفتم، تا حجلهاتو جمع نکردن عکستو بَردارم، فکر کنم پسرِ فامیلتون بود دلش سوخت وقتی منو دید، نمیدونم برای تو که من دوستت داشتم، یا برای من که تورو دوست داشتم. ولی خدا خیرش بده، عکستو بهم داد. فقط نگاهش کردم. گفت مریض بودی همین. آخ زانوم درد گرفت. چهقدر اینجوری نشستن سختهها. حالا ازت یه سوال دارم آقای فرجام: من و تو تنهای تنها بدون هیچ کوچهای که فاصلمون باشه. آخرشم نفهمیدم منو دوست داشتی؟ یا برات یه دختر کوچولوی بامزه بودم؟؟؟
دیدگاهها
قصه ای بود برای نوجوانان
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا