اولین باری که "کلودت" را دیدم سر یکی از کلاسهای سال اول دانشگاه بود. دوستی او را به من معرفی کرد. کلودت برای دانشجوی سال اول به نظرم مسن رسید. بعداً فهمیدم که او چهل سالش است. شوهر و دو بچه بزرگ دارد و حالا که بچهها رفتهاند تصمیم گرفته به دانشگاه برود.
کاری که همیشه آرزویش را داشته اما هرگز فرصت انجامش را بدست نیاورده است. با خودم گفتم چه همتی. اما چهل سال وای او چقدر پیر بود. آخر آن زمان من فقط 18 سال داشتم و یک زن چهل ساله بنظرم واقعاً مسن میآمد.
من و کلودت با هم دوست نشدیم و در طول آن سال شاید فقط یکی دو بار آن هم چند جمله با با هم حرف زدیم و بجز آن همیشه رابطه ما در حد یک سلام و علیک کوتاه بود. تا آنکه...
امتحانات آخر سال شروع شده بود. آن روز هم امتحان داشتیم. من خسته از درس خواندن و پر از دلهره در آسانسور ایستاده بودم تا به کلاسم در طبقه ششم بروم که کسی فریاد زد "آسانسور را نگه دارید لطفاً". کلودت بود. دوید و سوار آسانسور شد. با گرمی با هم سلام و علیک کردیم. من پرسیدم:
- "خوب آمادهای؟" که البته میدانستم سؤال عبثی است چون کلودت با وجود سنش، یکی از بهترین شاگردهای کلاس بود.
کلودت گفت:
- اِی همچی.
من دکمه طبقه شش را فشار دادم. آسانسور حرکت کرد. کلودت گفت:
- تو چی؟ خوب خواندی؟
- خواندم. ولی...
نتوانستم جملهام را تمام کنم. آسانسور تکانی خورد و از حرکت بازایستاد. وحشت را در چشمان کلودت میدیدم. بریده بریده گفت:
- خدایا چه شد؟ چرا ایستاد؟
من همیشه از آسانسور میترسیدم ولی در آن لحظه بطور عجیبی آرام بودم. شاید علتش این بود که آنجا تنها نبودم. زیر دکمههای آسانسور یک قوطی بود. معمولاً آنجا تلفنی برای مواقع اضطراری میگذاشتند. کلودت با دستان لرزان در قوطی را باز کرد. چه خوب، یک تلفن در آنجا وجود داشت. گوشی را برداشت و چند دقیقه بعد کسی جوابش را داد.
- ما در آسانسور گیر افتادهایم. لطفاً هر چه زودتر کاری کنید. باشه... باشه...
- خوب چی شد؟
- گفت چک میکنه و بهمون خبر میده. آخ خدایا این دیگه چه اتفاقی بود؟ آگه آسانسور پائین بیافتد؟ نخاعمان قطع میشود. فلج میشویم.
میخواستم بگویم این در صورتی است که زنده بمانیم اما جلوی خودم را گرفتم. در عوض سعی کردم به او آرامش بدهم و حتی دروغی بگویم.
- این حرفا چیه؟ من یکی دو بار دیگه در آسانسور ماندهام و هرگز هم اتفاقی نیفتاده، زود درستش کردهاند. خواهش میکنم کلودت آرام باشید.
یکی دوبار آن تلفن زنگ زد و هر بار به ما میگفتند که یک ربع یا بیست دقیقه دیگر آسانسور به کار میافتد. اما من و کلودت یک ساعت در آن آسانسور زندانی بودیم. بعد از ده دقیقه یک ربعی، در حالیکه هنوز خیلی میترسیدیم، به روی زمین نشستیم. کلودت در حالیکه دستش به صلیب گردنش بود و وحشت زده به بالا و پایین آسانسور نگاه میکرد گفت:
- من نباید حالا بمیرم. بچههایم چه میشوند؟ تازه انتقامم چه میشود؟ باید زنده بمانم تا از شوهرم انتقام بگیرم.
- انتقام برای چی؟
- چند سالی است که با زن دیگری رابطه دارد. میخواهم بروم یک شوهر خوش تیپ پیدا کنم که از لجش بمیرد.
با احتیاط پرسیدم:
- حالا از هم جدا شدهاید؟
- نه هنوز چیزی به من نگفته. به روی هم نیاوردهایم.
- خوب ممکن نیست اشتباه کرده باشید؟
- اشتباه؟ اصلاً. مدتهاست که به حرفها و رفتارش شک دارم.
- ولی آیا مطمئنید؟
احساس کردم حرف خوبی نزدم. اما کلودت از سؤال ناشیانه من عصبانی نشد. برعکس احساس کردم میخواهد از شوهرش صحبت کند تا شاید حواسش از موقعیت ترسناکی که در آن قرار داشتیم منحرف شود.
- چند سالی بود که رفتار او عجیب شده بود. من میدانستم که با کسی رابطه دارد اما نمیخواستم باورش کنم. بهم زدن یک زندگی کار آسانی نیست. ولی کار به جایی رسید که کتمان حقیقت خیلی سخت شد. با اینحال میخواستم کاملاً مطمئن شوم. به یکی از همکاران او مشکوک بودم. من آن زن را حتی ندیده بودم فقط از طرز صحبت شوهرم این شک در من بوجود آمده بود. تلفنش را گیر آوردم کار سختی نبود و بعد یک روز به او زنگ زدم. خودم را بازاریابی معرفی کردم که برای یک شرکت ساختمانی کار میکند. گفتم که ما برنامهای داریم که به عروس و دامادهای جوان یک بلیط مجانی به شهری ساحلی هدیه میکنیم. در آن شهر ساحلی ما تعدادی آپارتمان با قیمت مناسب ساختهایم. این زوجهای جوان با بلیطی که به آنها میدهیم هم به ماه عسلشان میروند و هم میتوانند از آپارتمانهای ما دیدن کنند و اگر هر کدام را دوست داشتند آن را بخرند. بعد پرسیدم که آیا عروس و دامادی در خانواده او هستند و اگر هستند اسم و آدرسشان را میتوانم بگیرم و برایشان بروشور بفرستم. لازم نبود من چیز دیگری بگویم. خود آن زن همه قضیه را با آب و تاب توضیح داد. گفت که خودش به زودی ازدواج میکند. بعد اسم و آدرس خودش و نامزدش را به من داد. خودش بود! نامزد او شوهر من بود. بعد از 22 سال زندگی مشترک و دو بچه بزرگ شوهر من میرفت که برای خودش زندگی تازهای بسازد. احساس عجیبی داشتم که خودم را هم غافلگیر کرد. انتظار داشتم خودم را تحقیر شده ببینم اما برعکس غمی عمیق وجودم را فراگرفت. گویی کسی کاردی در قلبم فرو کرده و آن را میچرخاند. چقدر متأثر شده بودم. تا چندین روز افسردگی شدید داشتم و دور از چشمان شوهرم گریه میکردم. بعد افسردگی جای خود را به خشمی وحشیانه داد. تصمیم گرفتم من هم همان کار را بکنم. همان بلایی را که او به سر من آورده بود، بر سرش بیاورم و از او انتقام بگیرم.
کلودت ساکت شد. من لحظهای خیره به او نگاه کردم. چه باید میگفتم که زخم او را دردآورتر نکنم؟ تق! ناگهان آسانسور به حرکت درآمد. من و کلودت قهقهه زنان بلند شدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. کلودت گفت:
- از حرفهایی که زدم به کسی چیزی نگو.
- هرگز نمیگویم. راز شما پیش من محفوظ است.
******
چند ماه گذشت. ترم تابستان تمام شد. هوا در مونترآل رو به سردی میرفت. مردم پالتوهای پائیزهشان را پوشیده بودند. گویی نزدیک شدن سرما در دلها ترسی ایجاد میکرد. در کتابخانة دانشگاه مونترآل نشسته بودم. تپة مونت رویال پوشیده از درختهای پاییزی از پس حیاط دلربایی میکرد. وه که چه زیبا بودند این برگهای رنگ و وارنگ. میگفتند سرد شدن ناگهانی هواست که چنین رنگینشان میکند؛ زرد، نارنجی، قرمز کمرنگ و پررنگ.
صدایی مرا به خود آورد.
- سلام دختر متفکر.
سر بلند کردم. کلودت بود. لبخند میزد. بلند شدم و او را بوسیدم. حادثه آن روز در آسانسور دو آشنا را به هم نزدیک کرده بود. کنارم نشست لحظهای به هم نگاه کردیم. سؤالها در مغز کنجکاو من به تقلا افتاده بودند. امّا زبانم در دهانم حبس بود. فضولی موقوف. کار زشتی است، خصوصاً در این کشور جایی ندارد. گفتم:
- عجب روزی داشتیم در آن آسانسور.
- آره وحشتناک بود. امّا شاید از یک نظر بد هم نبود.
- بد نبود؟
- آره یعنی برای من خوب بود. دیدم را به دنیا تغییر داد. خیانت شوهرم اهمیتش را از دست داد. مهم چیزهای دیگری بود که هنوز میتوانستم از آنها لذت ببرم. مثل بچههایم که بزرگترین عشق زندگیم هستند. کتاب خواندن، سینما رفتن، یک بستنی قیفی خوردن، دوستانم. میخواستم زندگی کنم.
- عجب دید فیلسوفانة زیبایی. دوست پسری که میخواستید بگیرید؟ انتقام؟
- نمیدانم. انتقام دیگر چندان لذتی ندارد. بدون شک من یا شوهرم به زودی تقاضای طلاق خواهیم داد. بعد از آن به جستجوی کسی خواهم رفت. ولی نه برای انتقام. برای تنها نبودن. برای لذت بردن از زندگی از هر لحظهاش. شاید بدون همسری هم خوشبخت باشم. نمیدانم!
کلودت ساکت شد و به بیرون نگاه کرد و پرسید:
- پائیز شهر ما را دوست داری؟
- عاشقش هستم. واقعاً زیباست. راستی گاهی همدیگر را ببینیم؟
- حتماً ولی قولی به من بده.
- چه قولی؟
- که ملاقاتمان دیگر در یک آسانسور معلق بین دو طبقة یک ساختمان نباشد!