-هوالباقی، مادری مهربان، پدری دلسوز، همسری فداکار، مامان این یکی رو ببین... خیلی کوچولو عه.
مامان با یک دست زیر بغل مادربزرگ را گرفته، دست دیگر را سایبان صورتش کرده بود. با لحن ھمیشه مهربانش سعی داشت. من را از پریدن روی سنگ قبرھا منصرف کند. مادر بزرگ که معلوم بود درد زانوھا و گرمای آفتاب خلقش را تنگ کرده، داد زد:“غزال نپر، مگه مادرت با تو نیست. بیا دست منو بگیر باھم بریم. روی قبرها رو ھم نخون، حافظهات کم میشه ھا... ”
چند متر دورتر از ما، ماشین تویوتا سفید کنار قبری که با شمشادھای سبز و پهن محاصره شده بود، ایستاد. اھالی شھر کوچک ما، قبر پدربزرگ را با شمشادھای وحشی عجیبش و خانوادۀ خاله طاھره ام را از تویوتا سفید رنگش میشناختند.
مثل اسبی که افسارش رها شده باشد دویده، داد زدم:“اومدن”
خاله و مامان با وسواس زیاد اول قالیچه، بعد ھفت نوع پارچۀ ابریشمی با رنگ ھای مختلف روی ھم انداخته، دیس ھای
حلوا، خرما، شیرینی، شکلات، میوه، شمع و سبزه را روی قبر پدربزرگ چیدند.
مادربزرگ بالای سر قبر نشسته، غر میزد:“آقا رضا ببین جای نشستن نیست. چقدر گفتم قبل شب ھای چراغ برات بیا
شمشادھا رو ھرس کن. الان مردم میان، اون وقت واسۀ برداشتن یه دونه شیرینی دست و بالشون زخمی میشه.
آقا رضا شوھر خاله طاھره، با سر خمیده دست ھایش را روی ھم گذاشته بود، چیزی نمیگفت. اما من که میدانستم مادربزرگ تازگی ھا فراموشی گرفته. خودش چند روز پیش گفت:“کسی حق نداره به شمشادھایی که من کاشتم دست بزنه، بذارین وقتی
مردم ھر کاری دوست داشتین انجام بدین. ”
کم کم قبرستان شلوغ شد. سر ھمۀ قبرها پر از شیرینی، میوه و آدم بود. بعضی ھا فقط یک قالیچه پھن کرده بودند. بعضیها به جای شیرینی، شکلات کام یا آب نبات قیچی گذاشته بودند. میوۀ مھمانان پدربزرگ من موز، سیب، پرتقال و کیوی بود. شیرینی ھای متنوع و شکلات خارجی ھم
داشتیم. برای ھمین مهمانان زیادی دست ھایشان را از میان
شاخ و برگهای گزندۀ شمشاد رد کرده، با دوتا انگشت روی قبر پدر بزرگ در زده، صدایش میکردند.
وقتی خواستم ازروی شمشادها نیم خیز شده، گوشم را برای شنیدن صحت فاتحه خوانی مهمانان ناشناس تیز کنم، پاھایم توی دمپایی پلاستیکی جلو بستۀ سبز یشمی که حسابی عرق داشت، لیز خورد. بعد با سر روی تمام زحمات خانواده افتادم.
-خاک بر سرت کنن...
مامان با مهربانی من را بلند کرده، بوسید. موقع شستن دست و صورتم یاد آوری کرد، آدمهای مسن کم حوصله و گاهی بد اخلاق میشوند و من باید مادر بزرگم را ببخشم و بیشتر مواظب رفتارم باشم؛ مامان همیشه درست میگفت.
چند تا شکلات خارجی رشوه گرفتم تا از جایم تکان نخورم، حتی سر قبرهای دیگر هم نروم. شکلات اول را در دهانم گذاشتم، متفاوتترین شکلات عمر کوچکم شیرین که نه تلخ بود، عجیبتر اینکه به نظرم خوشمزهترین و بهترین طعم ممکن آمد. آب دهانم راه افتاد، به عکس پدربزرگ نگاه کردم، قطرههای آب، با بوی خوش گلاب دور دهانش جمع شده از ریشهای سفیدش روان بود؛ حتماً پدربزرگ هم دلش شکلات میخواست.
اما چطور میتوانستم خواستۀ او را برآورده کنم؟! گردنم را کج کردم، از آب دهانم چند تا اشک قلمبه درست کرده، روی چشمهایم گذاشتم. خیلی آرام جلو رفته به مامان گفتم میخواهم عکس پدر بزرگم را ببوسم.
مادر بزرگ بال چادرمهربانش را برایم باز کرد، با لبهای چین دارش اشاره کرد روی زانوهایش بنشینم، حالا قاب عکس پدربزرگ در دستانم بود. دوتا شکلات خارجی توی جیبم را باهم در دهانم گذاشتم، هوا گرم بود و خیلی زود ذوب شد، سعی کردم کاکائوهای آب شده را همزمان با نزدیک کردن عکس پدر بزرگ دور لبم جمع کنم. لبهای پدربزرگ را پر قدرت بوسیدم. پدر بزرگ هم مثل من عاشق طعم تلخ شکلاتها شده بود، دیدم که چشمانش میخندید.
-خاککککککک بر سرت کنن... ■